بازگشت سیاهی

دوباره  خودم را خواهم نوشت، هر چند دردناک و هر چند مسخره … 

برای تو و خاطرت ...

داستان رفتن و آمدن من چونان قیرگون ابری است که از روی نیلگون دریایی بر می آید . گردان چون طبع عاشقان و شیدا چون طبع بیدلان. حتی غوطه وری و غوص در اعماق اذهان بزرگ قرن راحت جانم نمیگردد. اعتراف می کنم که دل و جانم غرق این گردابه هاست ولیک نه نصف عمرم بر فنا. هیچگاه پوسیدگی و تعفن آرامش و سکون را به بر نگرفته ام و هیچگاه لذت غوطه وری و شناوری با چیزی تبادل نکرده ام.

امروز آسمان شهر ما عجیب بوی فروغ به خود گرفته بود. از بادهای تیره مرگ خبری نبود. از جلادان ساطور به دست و از نگاههای فسرده ساز تمدن نیز. نسیمی که غربت و غمناکی عشق را فریاد میزد آنچنان گریبانم تنگ گرفته بود که خاطرات دوست داشتنم را مقابل دیدگانم به رژه وا می داشتند. در همهمه همه هیاهوها دستان مهربان فروغ بود که سرمای دلم زدود و روحم در آغوش گرم خود فشرد که دیوانگان چو هم ببینند خوششان آید. فروغ از نگاه کم فروغم به آنی خواند" کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس" را و "تحسر مسکین مگسی که دست بر سر می زند" را و بانگ بر آورد: "گوی عشق را نتوان زد به چوگان هوس" .

خواستم برایش از زنی بگویم که مرا مرد کرد. زنی که آنچنان تواناییم بخشید که هیچ زنی را یارای برابریم نبود. زنی که چشمه یاد و خاطرش،شهد لبش و شرنگ نبودنش مردانگیم می بخشد و به عرش می بردم همچون در کنارم بودنش. خواستم برایش از نیرویی بگویم که این نبودنش و درد کشیدنم می بخشدم. از قبله ام که چشمان نیرومند اوست. از مسجدم که یاد و خاطر اوست. از تکبیره الاحرام ذکر او. از سعی بین صفا و مروه ام. زنی آنچنان آسمانی و روحانی که عشق را آموزشم داد و انسانیتم آموخت و فراقم که نتیجه عشق اوست و شاعرانگیم که نتیجه یاد اوست.

بیرون نداده از دهانم فروغ خستگی جانم را میهمان لبخندی شکرین کرد و " ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس"

مسیرم را می روم. با کوله بار یاد یار و توشی که به من بخشوده. در طلب یار در جسمی و کالبدی دگر.

پی نوشت: بدون ویرایش

آری آری جان خود در تیر کرد آرش

برابر خاطرات اینجا تاب نتوانستم آورد. جای دیگر شرح مویه ها و دل ریش ریش خود را خواهم نگاشت و تا پایان فرصتی اندک باقی است. اینرا نگاه مرد سپیدپوش به من فهماند. بشمار...

و "تو"یی که " او " می شود...

ارزانترین متاع روزگار ماعشق و دوست داشتن. امروز انواع آن را در سمساری ها و کهنه فروشی ها دیدم و لوکس ترین کالای متاع ما. نفرت.

زمزمه

تکیدگی چهره و  پریدگی رنگ رخسار و گود رفتگی چشمان. چشمانی که زمانی زندگی را به بیرون جاری می ساختند اکنون جنون و جبن را به بیرون می تراود. سپیدی موها و سپیدی شقیقه.  نشانه های سکنای عفریت "پایان" درون لانه وجود تو. به سمت پایان که میروی از غلظت زندگی کاسته شده و به غلظت مردگی افزوده می گردد. به آغوشت که می نگری می بینی حجمی باور ناپذیر از تنهایی و ناکامی رو در بر گرفته ای. و همه سهم تو ازین دنیای عجوزه خاطراتی است که روز به روز محو و محو تر میشوند. شبهای پونک و عصرهای میدان ولیعصر  وباز داستان اشکهایی که قطعاتی از جان و روان را می کند و تو را با خود به پایان می برد. جواب آزمایشها هم خبر از پایان میداد. به این می اندیشم که پایان جایی است که روح و روانت با تو قهر می شوند و آنجایی که همه خاطره هایت آوار. و قبرستان. نماد غربت و سکون. "وقتی خواسته اش را پذیرفته بودی هرگز نفهمیدی چقدر از صمیم قلب بنده و شیفته اش کرده بودی و هر گز نفهمیدی وقتی از اجابت خواسته انصراف دادی  چه حجمی از اندوه و شرنگ را به جانش روانه ساختی. " هنوز هم کنتراست موهای یک وری تو و روسری مشکی و رخسار نورانیت تنها اندوخته  و توشه اش از زندگی است. هنوز هم به آن پنج دقیقه ای می اندیشم که از او دریغ کردی و حسرتی که بر دل حسرتکده اش گذاشتی و نشانی که وقت رفتن در اختیارت قرار خواهد گرفت.

خان چندم؟...

" آهسته می بوسم تو را..." با شتابی افزون تر از سرعت چرخهای ماشین تو را از گذرگاه و گلوگاه خاطرات از سرزمین روزمرگی به دیار عشق های گذشته می برد. " شاید قراره مرد تو اینجوری جا افتاده بشه..." هم مرهم دلهایی که به بیماری " دردهایی که مانند خوره روح و تن را می خورند" نیست. روزگار شگفت آوری است. گوییا نبرد بین "انقلاب و تفکر و فرهنگ کشاورزی" با "انقلاب و تفکر و فرهنگ صنعتی" در درون همه انسانهای این سرزمین با شدتی بیش از پیش در جریان است. گوییا درین دوران سراسر نبرد و دهشت نتوان جرعه های عشق نوشید و مست درد باده لذت بخش دوست داشتن شد. گوییا عشق این روزها افیون دل و جان است ونه سلامت روح و روان. نوای " آهسته ترکم می کنی..." قطره های ایده آلیسم و معصومیت را از چشمانم به دنیای رئالیسم می زایاند. می اندیشم هر چیز خوبی به همان اندازه بد است که هر چیز بدی به همان اندازه خوب. بیرون از ارابه امید همان امیدی که گنجشک فراق را به جای قناری وصال عرضه می کند ، زیر برفابه های دل عاشق آسمان ، سردی رئالیسم و تنهایی را با مغز استخوانم در آغوش می گیرم. پتک " دیگه همه چیز تموم شده..." بر کاخ تصورات و پندارهای کودکانه ام فرود می آید. به خاطر می آورم در آن سرما و تاریکی و زوزه سگها و گرگهای وحشی دستان سنگین و پینه بسته ژنده مردی نوای گوشخراش  خشم و عصبانیت را در گوشهایم نواخت. گوییا لذت بردنم از به سخره گرفتن زندگی برای دیگران رنج آور بود. "بنواز که خوب می نوازی..."خیره در شعله های آتش و پیچیده در ملحفه ای آراسته به بوی نا و کهنگی به سنت ها و اسطوره ها می اندیشم. به ناتوانی انسان مدرن. به دستگاه همسان سازی و یکسان سازی انسانهای عصر صنعتی. به ماتریکسی که انسانهای کپی پیستی بیرون می دهد و به اخلاقیاتی که پوست می اندازد و دیگرگونه می گردد. "عشق" و "صداقت" و " پاکی" و.... و مجموعه این همه انسان تخصصی و همسان شده ، ابر انسان ، کماکان بر روی جاده می رود.

کافی شاپی برای شازده کوچولو

گوشه ای دنج با روشنایی محو و نور سوسوزنان مهتابی کهنه خاک گرفته. فضایی آغشته به بوی چوب و اندکی نم. از جاذبه دستانش که رها می شوم بی اختیار به یاد روزهای "تو" می افتم. سوار بر ارابه زمان خاطره ، به روزهای "تو" می رسم. نغمه های عاشقانه محبوس در ذره ذره سلولهایم ،هارمونی آرامش و لبخند توام با غصه ای تلخ و جانکاه را در جام وجودم انعکاس می دهد. "تو" ی موجود در جانم اندک اندک به اندازه تمامی وجودم جان می گیرد و من "تو" می شوم و بی اختیار سکندری خوران ، ناتوان از تحمل "تو"ی وجودم اندکی از شوربای "فراموشی " و " گرمایش" مینوشم تا ازین مدهشی بهوش آیم . وقتی لبم در آغوش هلوی گلاسه شده فرو می رود سلولهای تنم فشرده شده و چکه ای گرم از من تراویدن می گیرد. گاهی یک قطره می تواند همسنگ دریا و بلکه اقیانوسها باشد از هیبت و بزرگی که دارد و این قطره یاد و خاطره "تو" ازین دست قطره ها بود. در نگاهش نگاه "تو" را می جستم و در صدایش آوای "تو" را. در فضای اطرافم بوی "رز" میجستم و در نرمیش  لطافتت. مست حضور "تو"یی بودم که نبودی. در آن لحظه مفهوم بودن در جهانهای موازی را به خوبی می فهمیدم و نیز معنای زمانی که دیگر برایم خطی نبود. من در "دور" یاد " تو" همچون الکترونی شیدا در گردش و تکاپو بودم. من  یوغ "تسلسلی" از جنس مهر را بر گردن نهاده بودم . در آن دمی که از این خلسه و مکاشفه عاشقانه بیرون آمدم و دیگر "تو"یی نبود، در آن لحظه تنهایی و غربت لبخندم را گریستم و دردی دیگر و زخمی دیگر چون خوره بر جانم افکندم که "هرکجا هست خدایا به سلامت دارش..."

با آنکه دلم از درد بیزار است...

نوشتن در محیطی نوستالژیک و زیر حجم انبوه آوار خاطره ها، یکی از دشوارترین کارهای آفرینشه. درست مثل فضانورد بیچاره ای که از سفر نور آسای کرات و ستارگان برگشته باشه و با آرامگاه همه اقوام و خویشاوندانش روبه رو بشه. خاطره ها محصول تهی شدن اشتراک بودنها و نشانه تنهاییه. و چقدر تلخ و دردناک است خاطره . همه نواها و موسیقیای آفرینش، همه نرمیها و لطافتهای وجود ،همه لبخندها و گرمای دوست داشتن ها و همه زندگی به تلی از آوار کشنده و سنگین خاطره بدل شده و نفس کشیدنت را سخت می کند. یکی از زخمهایی که در زندگی مانند خوره روح و جان آدمی را گاز می گیرد خاطره و احساس تنهایی پس از خاطره می باشد. با تمام این اوصاف ابلهانی هستند که چون من شبها در آغوش خاطره های خود عشقبازی را تجربه می کنند. و تو چه می دانی از حلاوت تلخ این عشقبازی ؟ آنهم در روزگارانی چنین فسرده و سرد؟ که کلام و نوشتار را قصابی می کنند؟ روزگار کوتاهی قامت هرچه آرمان ؟ و به مسلخ بردن هرچه اسطوره؟ روزگار عشقهای پوشالی و مقوایی که با اندک نمناکی رنگ می بازند؟ روزگار تباهی و خیانت واژگان؟ و خیانت هرچه احساس؟ روزگار ما، روزگار سرعت، همان دورانی که به دروغ به ما دوران گذار نمایانده اند، دوران جولان دجالان و دجال صفتان، همان دورانی که انسان را به قربان می برند روزگاری است که آدمی را به دردهایی مبتلا می کند که مانند خوره روح و جان آدمی را می گزند. هوای شهر ما عجیب مسموم و سم آگین شده. احساسات در شهر ما علیل زاده می شوند. و من در این حال و هوا به زیر حجم سنگین خاطره پناه آورده ام و شبان و روزان با آن عشقبازی می کنم. با درد نوشتن خودم را در برابر این هوا مصون میکنم. درد خاطره و یاد هرچه آرمان نجاتم می دهد. من از مردار شدن و کفتار شدن بیزارم. من از شهروندی شهر شما بیزارم. بیایید خاطره ها...

برگشته ام

از آخرین باری که قلم مجازی رو همچون ذوالفقار علی در نیام کردم و گوشه عزلت گزیدم نه روزها و ماهها که سالها و دهه ها میگذره.  آدمها توی دنیای عجایب درونشون حس ششمی دارند به اسم حس گذشت زمان. گاهی ثانیه ای رو سالی و گاهی سالی رو ثانیه ای حس می کنند. در این مدت روزگار موهای سرم و راستی تنم رو نشونه گرفت و باغ شباب رو به خزان شیب آراسته کرد. بسیاری از ما پاییز رنگ رنگ رو زیباترین فصل سال می دونیم. من به اینکه چرا خزان و برگریزان به چشمان ایرانی دهه نود اینقدر زیبا میاد کاری ندارم ولی میدونم خزان عمر و بانگ الرحیل  برای آدمی  چندان زیبا نیست. بگذریم. داشتم می گفتم که مقیم کنج عزلت بودم و روزگاران را بدون سپری کردن به نظاره نشسته بودم. درون وجود آدمی کرمی است به اسم سنجشگری و اندازه گیری. هیچ وقت ناظر بودن بدون سنجشگری رو از آدمی نخواه که مجبور میشه با همه نادانی سیب ممنوعه را گاز بزنه. کرم سنجشگری وجودم منو از حالت مسخ شدگی بیرون آورد تا به مسخ شدگی از نوع دیگر فرو ببره. آدمها همیشه اسیر و مسخ ساخته های ذهنی و عقایدشون میشن و هر چقدر که ماهیچه های منطق و تفکرشون عضلانی تر میشه این سرسپردگی در برابر اونها بیشتر خودشو نشون میده. به این فکر می کردم که همونطور که بدون داشتن عقل مذهبی و ایمان رسیدن به عقل خردگرا و منطقی دشوار که ناشدنیه من هم برای صحبت کردن دوباره نیاز به این سکوت داشتم.بیشتر می نویسم که نوشتن پیله ایست که کرمی خرد به دور خود می تند تا از محیط اطرافش ایزوله شود

1

روز هجران و شب فرقت یار اول شد... زدم این فال و نگذشت اختر و کار اول شد


انا الیه راجعون

بغض آسمون میشکنه ولی بغض من عجیب راهزن گلوم شده و بهم اجازه تنفس آزادانه رو نمیده. خستگی سده ها و هزاره ها روی شونم سنگینی می کنه. آدمهایی مثل من پینه ناجوری برای سپهر بلند و چرخ گردون و بله قربان گوهای روزمرگی محسوب میشن. آدمهایی که یا باید توی این گردش روزگار و فرایند انتخاب طبیعی له بشن و یا باید ماهیت و خودشون رو تقدیم روند زندگی کنن و من تا به حال نخواستم. مغرورانه در تکاپوی حفظ این «خود» از اسارت و بندگی بودم و شاید گنجشک وارانه در حال کوفتن تن نحیفم بر قفس روزگار. زخمیم. زخمی بیکسی و زخمی وجود. ترسم از اینه که نتونم تاب بیارم و «کنم انچه که می کنند». زمانی می اندیشیذم که من همون سوشیانت موعودم ولی وای به وقتی که بفهمی نه تنها سوشیانت نیستی که تنها سیاهی لشکری در لیل و نهار روزگاری که بی وجود تو نیز رود زندگی ساری و جاری است. شاید اون زمانی که نقش سایه رو پذیرفتم به این فکر نکردم که سایه ها در حضور نور محون و مبهم . بشنو. حتی آسمون داره بغضشو نعره میزنه درست مانند زائویی که نمیتونه بارشو زمین بذاره و فریاد درد سر میده. اما بختی بدتر از این که حتی نتونی دردتو فریاد که نه زمزمه ای کنی تسکین دهنده و قطره اشکی نوازنده؟ تصمیمو می گیرم . من اون نهنگی هستم که فرسنگها فرسنگ پیموده برای رسیدن به اصل و ریشه خودش و من اون قزل آلایی هستم که خلاف جهت رودخاته سرکش زندگی شناکنان و تقلا کنان مبدا و منشا خود رو میجویه تا با نواختن بانگی به درازنای وجود گناه شیرین زایش رو عصیانگرانه تکرار کنه…

پیوستگی و گسستگی

میخواهم برایت از انفجار بزرگ بگویم. می شناسی اش دیگر ؟ همان انفجاری که آنرا مبدا و منشا هستی می دانند. از آن لحظه یکی شدن و اشتراک همه حریمها. آن لحظه لبریزی که سیاهی چاله جشمانت با «او» پر می شود و سمفونی ریتمیک نفسهای درهم امیخته نواخته و طنین انداز می گردد.در لحظه ای که هیجان ، دماهای درون و بیرون را به مرز یکی شدن می رساند. آری! همان لحظه ای که یانگ و ین، مزدا و اهرمن ،جسم و جان و طبیعت و خدا در آغوش هم می خوابند. از ان لحظه پیوستگی. عشق که تمامی عشقهای دگر بدلی گناهکارانه از آنند. در آن لحظه شگرفی که «ریزها» زاده می شوند و «بزرگ ها». از آن زمان اختلاط هورمونها. و آغاز نور و پیدایش حرکت و کودکی معصوم و تر و آینده ای رو به «گسستگی» و «هبوط». سقوط از مقام اعلی علیین «پیوستگی» و آغاز کوانتوم و آغاز رشد و تنهایی. من آن لحظه را در سرزمین های بی مرز «بی مکانی» و «بی زمانی» و شناور بر روی قایق کهنه پیری خردمند و در تاریکیهای روشنایی با تمام هذیانهایم درک که نه زیستم و من آن لحظه را از آن درخت با وقار ممنوع دزدانه چیدم تا هماره «زیبایی» را در کنار داشته باشم.

باد ما را خواهد برد...

حکایت ما...

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

 پ.ن: سراینده شو نمیشناسم
 
ادامه مطلب ...

اگر غم لشگر انگیزد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.