بشنو این نی چون حکایت می کند:


مکان : اورشلیم، میدان اصلی شهر که شبیه میدان "اونتر دن لیندن" در برلین است .            

زمان: نزدیک به دوهزار سال پیش٬ شاید هم غروب روزی که نیروهای فداکارو جان بر کف" اس اس" به فرمان " فوهرر" نیروهای فداکارو جان بر کف" اس ای" را قتل عام نمودند.

 

پرده کنار می رود. 

 

پسرک  تقلا می کند چشمانش را از زیر دستان مادرش رها کند و صحنه ای را بنگرد که تمامی مردم شهر برای دیدنش جمع شده بودند. گویی ضیافتی  برگزار شده است. یکی از میهمانان که پسرک مجذوبش گشته بود شخص مفلوج کوچک اندامی بود که گویا حافظه ای بس بزرگ داشت. مردم این شخص را که بسیار آراسته و مرتب بود "حس انتقام" می نامیدند.

پسرک از مادر پرسید: 

-آخر چرا؟ مگر او چکار کرده است ؟ مگر نه اینکه او سویِ چشمان" راعیل " را به او باز گردانده است ؟! و مگر او نبود که نوزاد کوچک "یوشع " را پس از مرگش زنده نمود ؟! همان کسی که تمام مردم برایش احترام قائل بودند؟! چگونه است اکنون که او به کمک نیازمند است کسی را یارای کمک رساندن به او نیست؟! آیا اصلا کسی قصد دارد به این مرد کمک کند؟!

 

زن کلافه است و  می ترسد مبادا صدای پسرک به گوش ماموران "هرودوس فوهرریوس" برسد:

 

-هیس ! چقدر حرف میزنی؟! میخواهی ما را هم به صلیب بکشند؟! مگر نمیدانی که "خوبها " اگر زیادی "خوب" باشند باید تاوان خوبیشان را بدهند؟! در شرایط عادی همه "خوب" هستند ولی در شرایط غیر عادی همه "خوب" نمی مانند و آنها که "خوبتر " شدند مشمول انتقام و کینه توزی آنها که "خوب" هستند می شوند.

  

پسرک که هنوز آنقدر عاقل و دانا نشده که خود را زیر نقاب "رئالیسم" پنهان کند و با خود می اندیشید که زیادی "خوب" بودن جرم است و غیر اخلاقی و نوعی فخر فروشی به کسانی که فقط "خوب" هستند : 


- آخر مادر ! مگر نه اینکه " سر که نه در راه عزیزان بود بار گرانی است کشیدن به دوش" ؟! اصلا ما به کنار. آن دوازده همراه و همنشینش کجایند؟! مگر عهد نکرده بودند که هماره یاور و دوشادوشش باشند؟! چه شده که به گاه سختی این چنین خود را میان مردمان پنهان نموده اند؟ مگر نه آنکه ایشان را "خواص" می خواندند پس چه شده که بین مردمان "عوام "پناه گرفته اند؟!  آیا خواص برای حفظ جان خود به عوام نیازمندند و عوام برای بهبود زندگی خود به خواص؟ این چه تقسیم وظایف است ؟ می خواهند پیام این مرد نورانی به آیندگان برسانند؟! آیا شرمسار نخواهند شد وقتی که آیندگان از ایشان پرسند که چرا مرادتان تنها گذاشتید و به گاه گرفتاریش کاری نکردید؟!


- پسرک ساده دلم ! مگر نمیدانی آدمها شیفته داستان و اسطوره  پردازی هستند و حکایتی را دوست دارند که بیشتر داستانی و هیجانی باشد. نگران آیندگان نباش که برایشان داستانی دوست داشتنی خواهیم نوشت. ندیدی که تاریخ سرشار است از داستان زندگی حاکمان و جابران خودکامه؟ چه کسی داستان پدربزرگت را که در روستای خود به جوانمردی و دلاوری شهره بود برای آیندگان نقل می کند؟! 


- اوه مادر ! اجازه بده ساده دل باشم در غیر اینصورت کودن می شوم.


میهمان پر ابهت دیگری که چشمانی پر از نومیدی و یاس داشت و در طول میهمانی بر اثر ازدحام مردم یکبار پایش لغزیده و آنچنان عصبی و ناراحت شده بود  که گویی زمین سوراخ گشته است " خشونت " نام داشت.


زن کلافه و نگران نگاه پسرک را دنبال کرد که به مرد چندش آوری با سر تاس و دهان کف کرده دوخته شده بود . او را " نفرت از آموزش "می نامیدند و همانجا در حضور همگان سوگند خورد که بار گناه دانش را از دوش نادانان بردارد  تا دیگر چنین مشکلاتی پیدا نشود که کسی بخواهد کور را بینا و مرده را زنده نماید.  مردم برایش احترام بسیار قائل شدند و نادانان و ابلهان در حالی که شعار می دادند " مرگ بر فرزانگان" او را بر روی شانه های کارآزموده خویش قرار دادند.

 

-آنجا را نگاه کن مادر ! یهوداست . از یاران نزدیک و هم نشین آن مرد نورانی .الان نجاتش می دهد؟ پس چرا با ماموران حکومتی گلاویز نمی شود؟ نکند او هم  مامور بوده است ؟! شاید هم مراد خود به پولی فروخته است؟ آیا ارزشش را داشت این ننگ و بدنامی ؟!  باور نمی کنم " توبه فرمایان چون به خلوت و آشکارروند آن کار دیگر کنند".نه ! پس حرفهایی که میزدی چه ؟! آرمانهایی که این مرد تعلیممان می داد چه ؟! مگر یهودا در صف جلو نمی نشست؟  میخواهی بگویی بوی کباب به مشامش خورده بود که در صف جلو می نشست ؟من که بعید میدانم.


دسته ای سرباز با لباس رزم سرخفام رومیان و همراه با آخرین دستاوردهای دفاعی به فرماندهی " مارشال رومل"  از میدان رژه رفتند. لباسهای سربازان تا آخرین تکمه بسته شده بود و سربازان تا آخرین قطره خون آماده جانفشانی بودند. چقدر این "آخرین" اهمیت دارد.. اصلا تمام جنگها به آخرین تکمه بستگی دارد. اگر این آخرین تکمه باز باشد جنگی آغاز نمی شود. زن در اضطراب حفظ جانش تنها توانست بگوید: 


پسرک ! چون تو هنوز کوچک هستی کودک هستی و کودک می مانی تا وقتی که کوچک بمانی و زمانی بزرگ می شوی که مجهز باشی و زمانی مرد می شوی که توانایی حذف همنوع خود داشته باشی. این است راه و رسم انسانیت. مگر در مدرسه به شما "رقابت" نیاموخته اند؟!  تو فکر می کنی چرا میلیونها در مدارس ابتدایی صرف شما میشود؟ که علم یاد بگیری؟ نه جانم . باید مفهوم "رقابت" را یاد بگیری. مگر نشنیده ای تنازع برای بقا را ؟! حتی طبیعت هم در فرایند "انتخاب طبیعی" فقط "برتر" ها و "مجهز" ها را انتخاب می کند. " قوی" کسی است که حذف کند نه آنکه آمیخته به فضایل باشد.


مردی به نام "چاپلوسی" که  کرنشهای طولانی و زماندار می کرد به همراه کمدین و طنزپردازی به نام "بدخواهی" برای مدتی حضار را به خود مشغول کردند. جالب آنکه خود را هنرمند می دانستندو خطابه ای طولانی در وصف هنر برای مردمان ایراد کردند.

 

زن: درست است که می گویند خنده بر هر درد بی درمان دواست. تو گویی تریاقی است که از بازار شام به اورشلیم آورده اند.  ببین مردم چگونه فراموش کرده اند که برای چه امری اینجا جمع شده اند؟ مثل اینکه قرار بود این جماعت به مراسم به صلیب کشاندن آن مرد نورانی اعتراض کنند. ببین چگونه آلت دست شده اند؟ ببین مرد نورانی را بر صلیب؟! ببین فضیلت را بر صلیب. ایده الیسمی که نمی تواند از جان خود محافظت کند چگونه می تواند انسانیت را در میان سبعیت زنده نگاه دارد؟


برای لحظاتی از مرد تنومند و کوه پیکری که گویا خدمات بسیاری "مرتکب " شده بود تمجید کردند و حتی زمانی که سوزن مدال را در گوشت تنش فرو کردند دم بر نیاورد.. آری  او  "غرور" نام داشت. 


زن این مرد را پیشتر دیده بود. زمانی را که شوهرش  به جنگ می رفت به یاد آورد: " افتخار" و "نژاد" و "ناسیونالیسم" را بر گرده گرفته بود و در بازار می چرخاند. زن به سختیهایی که در نبود شوهرش و برای رسیدن به  افتخار و فضیلت  تحمل کرده بود اندیشید و اینکه در نبود شوهرش " افتخار" و " ناسیونالیسم" هیچ خبر از گرسنگی خودش و کودکش نداشتند .


در گوشه ای دیگر از میدان  مرد پریده رنگ دیگری بود که از مسائل بی اهمیتی سخن گفت و قول داد که در آینده سخنرانی جامعی داشته باشد و مردمان برایش هورا می کشیدند و زنده باد "عدالت" می گفتند.  "عدالت" می گفت : باید تمامی واگن های یک قطار مثل هم باشند. چه معنا دارد که واگنی در جلو باشد و بقیه پشتش؟ اصلا چرا باید واگنی به نام لوکوموتیو باشد که واگنهای دیگر را به حرکت درآورد؟ مردمان خوشحال بودند که کسی از میانشان هست که دردشان را می فهمد.


نگاه پسرک به جوان لاغر و بلند قدی خیره شده بود که با بشقابی از جنس "روی" تقلبی و با صدایی آهسته و خسته پول خردهای کارگران را برای آینده کودکانشان جمع اوری می کرد. پسرک این جوان را که " از خود گذشتگی" نام داشت می شناخت. زن با دیدن این صحنه "فوهرر" را به خاطر آورد که حقوق صدر اعظمی نمی گیرد و یک آن تصمیم گرفت که او هم  مانند صدر اعظم از خود گذشته باشد.

پسرک دختری را دید با سبدی پر از کناره های نان که در بیمارستانها و از دهان بیماران گرفته بود. چه نام برازنده ای داشت: "صرفه جویی"

و در گوشه ای دیگر از میدان مردی بیمو با کلاهی پاکیزه بر سر که دیپلم و دکترا و جواز جراحی توزیع می کرد. نامش "نظم" بود و برای همه غارت شدگان قبض می نوشت. او پیشتر فداکارانه انها را خوشه بندی نیز نموده بود.

مرد اعجاب اوری که نفس نفس می زد و در کمتر از چشم به هم زدنی نارنجک و مین می ساخت و اسمش "تلاش" بود چنان حضار و پسرک را به وجد آورد  و چنان نفسها در سینه حبس ساخت که گویی نمایشنامه به پایانش نزدیک می شود.

و چیزی که مردم ندانستند این بود که این مردان و زنان همگی از خادمان "تجاوز" بودند که در گوشه ای از میدان بر تخت باشکوهش لم داده بود و برای مرد نورانی روی صلیب شاخ و نشان میکشید.


زن نجواکنان : مردم عادی انسانهای پست تری هستند. انسان عادی زمانی طرف انسانیت را می گیرد که دیگر به هیچ وجه نتوان کاری کرد.

پسرک: می بینی مادر؟! همه چیز تمام شد. همه چیز به خوبی و خرمی پایان یافت. مرد نورانی به پاداش کردار نیکش رسید. فوهرر نمایش قدرتش را تمام و کمال پیاده کرد و مردمان به خوبی پی بردند که هنوز امیدی به نجات هست . من خوشحالم. چقدر بیخود نگران همه چیز بودم. فضیلت و دنائت دوبال پرواز پرنده انسانیت هستند. من میروم که امروز را برای وبلاگیان وبلاگستان بنگارم




پرده می افتد در حالیکه صدای گریه و زاری و غریو توپ و تانک و خمپاره شدت می گیرد...



نظرات 18 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 http://zamzarweb.com

سلام
وبلاگ جالبی داری . فکر نمی کنی که آمار وبلاگت پایینه
من یه راه حل بهت پیشنهاد میکنم که بتونی تو نیم ساعت آمارتو بیش از 500 بازدید افزایش بدی
http://p30rank.ir/?ref=13287
و با این کار رتبه شما تو گوگل هم بالا میره



فکر کنم کافی باشه !

شگول بانو پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:28

چقدر جالب بود
همه چیزو به قشنگی توصیف کرده
وازه های عدالت و تجاورز و ...
خوشمان آمد

قابلی نداشت

رضا پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:07 http://shabgardi.blogfa.com/

داستان به صلیب کشین حضرت عیسی را چه خوب با دنائت های اطرافش به تصویر کشیسده ای

شاید باید یه کم حاشیه هاشو پر رنگ تر می کردم . ممنون که وقت گذاشتی

طلوع جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 http://mysteryblue.persianblog.ir/

وای بالاخره تمومشو خوندم چقدر زیاد بود.خیلی خیلی خوشم اومد وسطاش فراموش کردم یه تکه نوشتس باور کن هنوز جا داره روش کار کنی و گسترشش بدی.خیلی جالب بود.

ممنون که وقت گذاشتی طلوع جان !

خنیاگرباد جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:35 http://khonyagarebaad.blogspot.com

خوشمان آمد!!! ایده اش خیلی خوب بود...

واقعا لطف کردی وقت گذاشتی خنیاگر باد !

هالوی اسفندی شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:04

امان از تو

امان از تو !

هالوی اسفندی یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:08

من از پست قبلیه این یارو خوشم اومد و طی یک چت کاملا رک بهش گفتم از تمام اعتقادتت حالم بهم میخوره ولی از اون دو پست قبلش خوشم اومد. یه سری آدما رو باید بهشون شوک وارد کرد . این به نفع خودشونه . باور کن به نفع همس..

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:15 http://toranjbanoo.blogsky.com/

سخت فهمیدمش.. اما با این که طولانی بود و تفکربرانگیز بی وقفه خوندمش...
لذت بردم از طرز روایتت...
خیلییییی به دلم نشست. ممنون. موفق باشی..

ممنونم که وقت گذاشتی و نظر لطفته ترنج بانو !

روزانه‏های یک دوشیزه دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:49 http://avigrin.blogfa.com

توصیفات بسیار جالبی به کار برده شده بود، با سبکی که واقعا انتظارش رو نداشتم.

شما بیشتر به نویسنده ها می زنید.... یعنی تواناییش رو دارید که باشید!

من نویسندگی بلد نیستم . گهگاهی یه چیزکی می نویسم. ممنون که وقت گذاشتی دوشیزه !

تمنا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 http://www.ojmigiram.blogfa.com

تو هز موضوعی استادینا !! یه سوال ! چند سالتونه ؟

نظر لطفته ! بیست و n سالمه !

تمنا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 http://www.ojmigiram.blogfa.com

اینجا نظر خصوصی نداره !! رمز : blogfa

حدس زده بودم سی و n سالته !

اوه ! یعنی اینقدر پیر به نظر میام ؟!!

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 http://toranjbanoo.blogsky.com/

بله آرش عزیز
متاسفانه فکر کنم یکی از همین روزها باید روی احساسم یه زره فولادی بپوشم و قفلش بزنم و کلیدش رو بندازم توی چاه ویل....
انگاری اینطوری بهتره.

پاپیون سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:15 http://papyon.persianblog.ir

آرش جان قلمت واقعا دلنشینه ...
خوشم اومد از این پست

ممنون که وقت گذاشتی افشین جان !

مونا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:42 http://ghoghnoosname.wordpress.com

میخوانم...
دوبار...سه بار...چهار بار....
ارزش این پست فراتر از آن است که یکبار خوانده شود...
به خوب بودن ها می اندیشم...به فراتر از خوب بودن...به نقابهای خوبی ای که تلاش میکنیم صورت واقعی خویش بدانیمش...اما حقیقت چهره هایمان در شرایط سخت رخ مینمایاند هرچند اگر سالها در رسته "خوب ها" بمانیم...
به خواص می اندیشم و به عوام...و به هنگامه شلوغی شهر که قورباغه ای را هم دست به اسلحه میسازد!!!
به دیوانگان و فرومایگانی که بر تخت سلطنت مینشینند و دودمان یک ملت را برباد میدهند...
به تاریخ می اندیشم و به اینکه امانتداری در روایت تاریخ چقدر رعایت شده است...
به اینکه چقدر فریب خورده ایم!!!
و به بازی قدرت...تنازع بقا...بکش تا کشته نشوی...و قدرت که عوام را آلت دست دارندگانش میکند...
و چه زیبا به خصوصیات والا و پست صورت انسانی بخشیدی برای توصیفشان...وه که این استعداد شایسته کرنشی عظیم است...
و چه زیبا همه چیز را آلت امیال پست و تجاوز دانستی...
انتهای این تجاوز به جای دیگری اتصال پیدا میکند...
و تجاوز نیز به نوبه خویش آلت دست قدرت است... قدرت طلبی انسانهاست ...
تجاوز دستاورد قدرت طلبی است و قدرت طلبی محصول ترس انسانها و ترس انسانها ریشه در حقارت درونی شان دارد...
و این حلقه ها زنجیروار به هم متصل میشوند تا برسند به یک موجود ترسوی حقیر که در درون تمام انسانها گریان و ترسان است...
موجود حقیری که برای انکار ترسش ادای بی باکی را در می آورد و حمله را بهترین دفاع میداند...
ناامید کننده است که بدانی تمام مفاهیمی که روزی والا و مقدس بودند مانند جانفشانی و از خودگذشتی و غرور و عدالت و ...همه و همه پرده های ضخیمی بودند برای پوشاندن دنائتی که در پشت پرده جاری است...
دنائتی که فریبی بیش نیست...

احسنت مونا ! احسنت ...
کامنت لذت بخشت رو خوندم. مخصوصا اونجایی که همه این متن رو در یک جمله خلاصه کردی: " هنگامه شلوغی شهر که قورباغه ای را هم دست به اسلحه میسازد "
تحلیل انتهای کامنتت و علتهای تجاوز رو کاملا قبول دارم و به بخشهایی از اون فکر کرده بودم. ولی موقع نوشتن این متن دلم میخواست فقط ۱۲ تا از امیال خوب و بد انسانی رو که منتهی به قتل عام و فاجعه میشن جدا کنم. که البته این ۱۲ تا پیش هرکس وزن و جایگاه خودشو داره و به نوعی جواب پسرک رو که از مادرش از نزدیکان مرد نورانی می پرسه داخل متن بدم.

ممنون که وقت گذاشتی !

زهرا چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:11

سلام خوبی شما؟
دلم برای نوشته هات تنگ شده بود
خیلی زیبا توصیف کرده بودی بخصوص دنائت هایی که در اطرافش بود و کسی بهشون توجه نمی کرد. خیلی زیبا بود آرش خیلی زیبا بود
همیشه بهت ایمان داشتم که قلمت حرف نداره.
ولی کاش می شد ما هم در زندگی خودمون بتونیم به این راحتی به تصویر بکشیم صرفه جویی- عدالت- تجاوز و غرور و غیره را ..............
کاش می شد بتونم به این پستت یه لایک بزنم!

سلام . باز هم تسلیت منو پذیرا باش . خوشحالم که برگشتی و خوشحالم که کامنتتو دیدم .

زهرا چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:55

ممنونم بابت همدردیت و این که شماها رو دارم که دلم گرفت بهتون سر بزنم!!!!

شادی /خصوصی پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 http://ansaniiat.blogfa.com

سلام /شما ؟

ایا من قبلا به وبلاگ شما امدم ؟

شما همون دوستی هستید که وبلاگتون رو حذف کردید؟
یادتونه تو میهن بلاگ وبلاگ داشتم

شاید اشتباه گرفتم

شما هر وقت یه وبلاگ میرید می پرسید شما؟!

خنیاگرباد جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 http://khonyagarebaad.blogspot.com

من هی میام اینجا شما هی اپدیت نکردید!

من شرمنده ! میدونم که وقت میذارید و هزینه می کنید و البته به من لطف دارید. ممنونم دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد