والقلم و ما یسطرون

گویی صدایی می آید. خوب گوش بده ! آری! صدای آغوشِ باز شده ءساحل ِگریان برای میهمانی امواج است. نوایِ بادِ غبغبِ سینه سرخی است که فارغ از شرک و یقین ٬سرخوشیش را به طبیعت باز می گرداند. و  آهنگ سایش تَن های عاشقانِ بیقرار زیر بوته های وحشی در آن زمانی که در هم می پیچند. صدای زندگی شاید. ولی اگر دقیقتر گوش فرادهی در می یابی که بانگ دردهاییست که مانند خوره روح و تَن آفرینش را می خورند. ضجه ء زنی که نمی تواند بزاید و فریاد میکشد.


ماهیگیر پیر دیرزمانی است که طعمهء فریب خود میانِ زلالیِ آب رودی مغرور و مست فکنده و نسیمِ علفزار بوی رَمه ای از آهوانِ سیاه چشم را بر مشام یوزی گرسنه و تنها می نوازد و نقاشی چروکین پیشانی٬ با بستن چشمان سر خود و گشودن چشمان ذهنش غوطه ور در جریانات فکری و معنویِ خلقت، برای خلقِ هنری درخور در تکاپوست. جوانکی نوازنده پای دروازه های سپیده دم ،جوانی و عمرش با ریسمان و رشته ای از هنر تاخت می زند و برای لحظاتی چند رخساری مهفام می یابد.

گویی همه در تقلایند تا گناهانشان به هنر تبدیل کنند و نیک می دانند که خدا کشتهء آهنگی است که از جان برآید و مردهء نقشی است که در آن قطره ای از شیره ءجان نقاش باشد.

آری. در زندگی دردهایی است که مانند خوره روح و تن را می سایند و می خواهندت که تراشت دهند و به معراج وجودت برند و آن زمان است که تو براق را میجویی تا بار این درد را برتابی و به معراج روی و اعماق خود را شخم زنی و آماده  شوی برای زایش و تبدیل.  نوشتن. موسیقی. نقاشی. ریاضیات. فلسفه. ماهیگیری. کوهنوردی و...M تئوری دنیای الهیات راسل.

هرگاه که بخواهم در جستجوی اعماق به بالا روم  کمندِ اخگر ِشعله ور در میان سینه ام را بر گردنِ بُراقِ نگاشتن می کنم تا دمی از خود دور شوم و فرار کنم تو گویی که خرگوشی از چنگال عقابی تیزچنگ فرار می کند و یا آدمی زاده ای از عفریتی و آنقدر سوار بر بُراق نوشتن به معراجِ اعماق می روم که تفاوت میان جانها و روانها محوم گردد و شیطان درونم همه نور و خدای درونم همه تاریکی که نور و تاریکی برایم رنگ بازد و من من نباشم و تو باشم و او باشم و خدا باشم و شیطان و شاید به آنجایی رسم که قطره جانم در بیکرانگیها محو کنم و تقدیم کنم .

دریغ و درد  که قادر نبوده ام براق نگاشتن، رام وجودم کنم و  این خود دردی دیگر است که بر تمامی دردهای وجودم افزون می گردد  و روز و شبم میگدازد و جامِ جانم مملو از شرنگِ تیرگیها می گرداند و آن دمی است که بر قلم عاصی میشوم و بر وجودم طاغی و با پاره های آینه گون کاغذ، دشخو و با همه دردهایم تندخو . 

هر روز و هر ساعت و هر لحظه، چه حقیقی و چه مجازی، با خود تکرار می کنم که در زندگی دردهایی است که مانند خوره روح و تن... 

پ.ن: تقدیم به دوست ارجمندم ترنج بانو

نظرات 5 + ارسال نظر
wizard.legend73 سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 http://www.allthings73.blogsky.com

سلام
میای تبادل لینک کنیم

با من ؟! بیخیال عزیز جون

دوشیزه- متولد اسفند سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:35 http://avirgin.blogfa.com

هر وقت این جمله صادق هدایت رو می خونم... دهنم بسته میشه. چیزی نمیشه گفت!

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:35 http://toranjbanoo.com/

آرش بسیار عزیز
بی نهایت ممنونم از این که دعوتم رو اجابت کردی....
نوشته ت به حق زیبا بود... همون حکایت هویج رنده کردن رو اینجور جاهاست که به راستی باور می کنم.
ممنونم آرش عزیز... ممنونم....

خواهش ترنج جان...

مونا سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:28 http://ghoghnoosname.wordpress.com

اولین بار است که برای کسی کامنت میگذارم و فقط میگویم بسیار زیبا و تحسین برانگیز بود...
ولی براستی آنقدر زیبا و تحسین بر انگیز بود که تنها سکوت میتواند حرمت این کلام دلنشین را حفظ کند...

اینطورها هم نیست که شما می فرمایید

زهرا شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 http://hamsarekhob.wordpress.com

مثل همیشه زیبا بود. با ترنج بانو موافقم!
اینجور جاهاست که آدم احساس می کنه واقعا هیچی از نوشتن نمی دونه. به قول خودم که همیشه می گم من فقط اراجیف می نویسم برعکس شما که واقعا زیبا می نویسی. مرسیییییییییییی
و اما امیدوارم که ترنج بانو تونسته باشه با نبودن پرنده خونگیش کنار اومده باشه. می تونم درک کنم که چقدر سخت و عذاب آوره.

قسمت انتهای کامنتت به ترنج بانو ارتباط داره و بهتره توی وبلاگ ایشون و خطاب به خودشون بذاری.
شما لطف دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد