پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است؟!

شاید غمگین و اندوهناک بودم آن دمی که با خود زمزمه می کردم:

The sweet smell of a great sorrow lies over the land

Plumes of smoke rise and merge into the leaden sky

A man lies and dreams of green fields and rivers

But awakes to a morning with no reason for waking

تا آنگاه که پیرمردی با غبار غم قرنها و هزاره ها  و بلکه  ازلها بر روی شانه های وفکر و احساسش در مسیرم قرار گرفت. دیدن پیرمرد حس آشنایی را در من برانگیخت. تو گویی برادهء وجودم در مغناطیس حضور پیرمرد جهت می گرفتند و به صف می شدند.شاید هم این من بودم که چنین توهمی را برای خود می آفریدم که احساس و اندیشه خود غرق حضور پیرمرد کنم.

اما اگر بخواهم از پیرمرد گفته باشم باید اشاره کنم که حتی خودش هم به خاطر نمی آورد که  از زمانی که سفر غرب خود را در امتداد زمان و مکان آغاز نموده است چه مدت زمانی می گذرد. حتی به خاطر نمی آورد که ترس از پوسیدگی ایمان و بوی بد یقین و ایستایی او را واداشته بود که در شناخت خود٬ همان خودی که او را یک مفهوم بیرونی و شرطی شده در ذهن و ادراک آدمی می دانست٬ سفر هزاران کیلومتری خود را با برداشتن تنها یک گام کوچک بیاغازد. سفری نه به قصد رسیدن به جایی که آرامت کند که سفری تنها به قصد سفر. آن زمانی که آرام جانت را تنها در رفتن می دانی و در طریقت .

با خود اندیشیدم: حتی کسانی که " رفتن" را برتر از "ماندن" می یابند در این همیشه رفتنشان و در این طریقتشان می پوسند. آیا؟!

پیرمرد همواره در این رفتنها و در مسیر طریقت با خود زمزمه می کرد: قبل از تولد جهان، چیزی بی شکل و کامل وجود داشت.آرام است و خالی.تنها، تغییر ناپذیر،بی نهایت، حاضرِ ابدی،مادرِ جهان است.چون نام بهتری برایش نمی یابم،آن را “تائو” می نامم….

اما من با خودم فکر می کردم که پیرمرد از کدام جهان صحبت میکند که در این جهان هیچ نوع تولدی در کار نبوده است. حتی هیچ بیگ بنگ و انفجار بزرگی هم در کار نبوده است. جاودانگی یعنی اصل بقای جرم و انرژی. هیچ چیز تغییر ناپذیر و ساکنی در جهان وجود ندارد. میخواستم بگویمش ولی نیرویی مانعم می گشت.

شاید هم پیرمرد بود که از زبان سهراب می گفت: پرده را برداریم، بگذاریم که احساس هوایی بخورد، بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند، بگذاریم غریزه پی بازی برود ،کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

و یا هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ،چه اهمیت دارد، گاه اگر می رویند، قارچ های غربت؟

به این نوع فلسفه فکر کردم. فلسفه انسانهایی که باورمندند حتی زشتیها و پلشتیهای دنیا زیبا هستند و اصولا زشتی و پلشتی در دنیا موجود نیست و آلودگی تمدن زنگاری است بر روان آدمی و روشنفکری  و تعهد به امور انسانی و پرداختن به مسائلی چون سیاست، عدالت اجتماعی در خور  و شایسته شان نمی باشد.

صدایی در من طنین می افکند:

ِDont help them to bury the light
Don't give in without a fight

ببین پیرمرد چه رنجی می برد وقتی که می دید هوسها و لذتهای انسان و رسیدن به "نظم کلی آفرینش" و کائنات با ابزار قوانین الهی و انسانی محدود گشته اند  و چه شادمان میگشت وقتی که رمانتیسیزم و روسو شامه اش می نواختند.

 فلسفه پیرمرد در طی طریق "طریقت " آن بود که اجازه بده  هر چیز همانطور که هست صورت پذیرد تا بر دنیا چیره شوی.شعور الاهیت را با طبیعت یکسان کن و بند قوانین از روان خود بگسل. آنارشیست شاید.

با خود زمزمه می کردم:

And he talks to the river of lost love and dedication
And silent replies that swirl invitation
Flow dark and troubled to an oily sea
A grim intimation of what is to be


به سخنی از هورکهایمر اندیشیدم که :علم در جوامع نوین انسان را تا حد یک مفهوم زیست شناختی تقلیل می دهد و به دلیل همین بی ارزش شدن انسان در جامعه است که توده ها و روشنفکران ناراضی از وضع موجود ایدئولوژی های متافیزیکی را پیشه کرده اند.


اما وقتی اخمان پیرمرد را بر روانم تصور کردم به خاطر می آورم که: همین هورکهایمر در مقابله با  رویکرد جوامع مدرن به حفظ فردیت ها معتقد است که در دنیای امروزین و در حال دگردیسی مفهوم طبقات اجتماعی در حال رنگ باختن است. دنیای مجازی را بنگر. دنیای تبلیغات، نظام سرمایه سالار . حاکمیت اینترنت و تلویزیون و تبلیغات و دیکتاتوری خرد جمعی را . ببین چگونه با از بین رفتن نقش طبقات اجتماعی به قبایل مدرن و امروزی مشابه قبایل بدویان رسیده ایم.


There's an unceasing wind that blows through this night
And there's dust in my eyes, that blinds my sight

پ.ن: تقدیم به دوستی بی نهایت ارجمند

نظرات 4 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 http://hamsarekhob.wordpress.com

یه کم به دوستت حسودیم شد
خیلی زیبا بود آرش عزیز . بی نهایت ممنون.
به دلم نشست خیلی زیاد. با پیر مرد موافقم. و دیدگاهت رو نسبت به دنیای امروزی قبول دارم. متاسفانه جامعه ما به جای پیشرفت . پست رفت می کنه.
مرسی از نگارش زیبات

جامعه ما؟! خوندی تو اصلا؟

زهرا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 http://hamsarekhob.wordpress.com

اشتباه تایپی بود. منظورم پس رفت بود.

اتفاقا پست رفت ترکیب قشنگیه !

خنیاگرباد دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37

دیکتاتوری خرد جمعی؟ وقتی یک چیزی خرد جمعی بود که دیگه دیکتاتوری نیست...

پس شما به همواره درست بودن خرد جمعی باور دارید؟

مونا سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:24 http://ghoghnoosname.wordpress.com

پنجره،فکر،هوا،زمین مال توست...همه چیز برای توست...
و این احساسات آشنا و مجذوب کننده که هرگز اتفاقی نیستند .و آدمی که چیره دست ترین شعبده باز آفرینش است برای فریب یا سرگرمی خویش...گاهی نیز از سر صحت عمل...
آنانکه طریقت خویش در رفتن میدانند هرگز در رفتن پوسیده نخواهند شد که رفتن نبض تپنده ی حرکت است و حرکت نشان حیات است و حیات نقطه ی مقابل ممات و ممات سرآغاز پوسیدگی است...رفتن جاری شدن است...ایستا ماندن اما، گنداب شدن...باتلاق شدن...بوی گند تعفن تکرار گرفتن و عدم رضایتی که برخاسته از این بوی مشام آزار، است...
چگونه میتوان با قطعیت از عدم تولدی سخن گفت که هرگز با چشمان خویش ناظر ابتدا نبوده ایم؟؟؟ حتی به چشمان نیز نباید اعتماد کرد که گاهی عجیب لکاته های فریبکار میشوند، آنگاه که با باورها و پیش زمینه های ذهنی در می آمیزند و آنی را به مغز منتقل میکنند که منطبق بر داده های پذیرفته شده ی انسان باشد!!!
جاودانگی بقای جرم نیست...که جرم دقیقا آن چیزی است که پیش از هرچیز لایق فناست...و جاودانگی هرگز به معنای عدم تغییر نیست...آنچه قرار است جاودانه باشد، قرار نیست در آن قالبی جاودانه شود که ما می اندیشیم...که ما ذهن بسیار کوته بین و ناتوانی داریم در درک حقایق... و تغییر اولین اصل جاودانگی است تا در قالبی نو به حیاتی نو رهنمون شود...
و چه زیبا گفت مراد پیرت از زبان سهراب و شاید سهراب از زبان پیر مراد...
نمیدانم...در اینکه براستی زشتی همان نبود زیبایی است شکی نیست...اما همین نامگذاری بر این عدم است که به آن موجودیتی مستقل داده میشود که اولین گام در به رسمیت شناختن چیزی همانا نام نهادن بر آن است...و زشتی ها و بدی ها که هرگز نمیتوانند با قطعیت عدم زیبایی و عدم خوبی تلقی شوند...زیرا که نسبی هستند...دقیقا مانند مفهوم خیانت که در نظر من نیز چون تو بسیار بی معناست....پس خوبی و بدی در واقع زائیده تفکرات ما هستند و تفکرات ما از مواد اولیه ی بسیاری متشکل است که در هر آدمی متفاوت است...
و من بسیار این مفهوم را میپرستم...که مقاومتی نکن در برابر آنچه پیش می آید...هر آنچه پیش آید یا از حوزه ی اختیاراتت خارج است و در ید موجودی والاتر از توست که در نتیجه هرچه هست باید به بهترین فرصتش مبدل کرد...یا در حوزه ی اختیاراتت بوده که از ماست که برماست...
و قوانین که همگی ساخته ی دست بشرند برای انتظام بخشیدن به جوامع بشری و لگام زدن بر اسب چموش و عاصی خودخواهی ها و قدرت طلبی های آدمیان...و قوانین همه بازیچه هایی کودکانه میشوند برای آدمی آنگاه که او خود بتواند بهترین قانون گذار درون خویش باشد... و پرداختن به علومی از آن دست که شما گفتید که نه در خور شان که بسیار بیهوده است...
و سخن هورکهایمر را میتوانم بخش نخستینش را بپذیرم اما پذیرش بخش دوم برای بسیار دشوار است...زیرا که چنین در ذهن خواننده القا میکند که آنانکه به دنبال متافیزیک رفته اند چون دستاویز دیگری برای چنگ زدن نداشته اند به دنبال آن رفته اند...ما معتقدیم متافیزیک مطرح شد چون از طرحش گریزی نبود...دقیقا به همان دلیل که انسان تنها یک مفهوم زیست شناختی صرف نیست...که انسان فراتر و والاتر از این مفاهیم است...خیلی والاتر...
و در نهایت ما به این سخن ایمان راسخ داریم که اگر قرار است چیزی به عنوان جامعه ای سالم مطرح شود در گرو وجود انسانهایی است که خویش را شناخته باشند...و در همین راستا ارزش جامعه در برابر ارزش فرد کاملا طولی است نه عرضی...
و این خارهای لعنتی که در چشمان همه ماست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد