من درخشش ِ برق ِ نگاهت را دیده بودم آنگاه که ماهی ِ چشمانت در زلالی ِنگاهم جست می زد و من برافروختگی ِ آتشفشان ِرخسارت را دریافتم آنگاه که می کوشیدی سُرخی دیدارت از من پنهان کنی. همچون عنکبوتی سنگدل تقلاها و کشاکشهایت را در تار ِ مِهر و محبتم می دیدم و نوشابهء لذت ِ به عاریه گرفتن ِمقام ِملکوتی و الوهی، ولو برای چند چکه ثانیه را مستانه سر می کشیدم. شاید هم آن زمان که ذره ذرهء وجودت در جاذبه ء بیکران ِسیاهچاله ءچشمانم به دام می افتاد٬همان زمانی که دیگر زمان برای تو از کار می افتاد٬ من مستِ این همه قدرت و ربوبیت، همچو رگبارهای بهاری بر کشتزارهایِ خشک و بایر ِدلم و بر مزارع ِلا یزرع ِسالها انتظار ِتو کشیدنم ،باریدن آغاز می کردم. هر ذره از وجودت که به من می بخشودی همچو ذره ای خاک ِحیات در باغچهء دلم می نهادم تا نهال دوست داشتنت در آن بپرورم و هرگز ندانستیم که آخرین ذره ءخاک حیات برای رشد نهال مهرت، آخرین ذره وجودت بود که به من می بخشودی.
اکنون خروارها با آن سالها فاصله دارم.خاک وجودت که ذره ذره ارزانیم داشتی تنگ، درخت ِمهرت در آغوش گرفته و ریشه های این درخت همچو پنجهء خونینی سالهاست که قلبِ صنوبریم بی رحمانه و معصومانه میفشارد.چقدر سینه ام تنگ ِدوست داشتنت است و چقدر در بیرون فرستادن نفسهای برآمده از یادِ برگهای درخت عشقت خساست می کنم.
وقتی به سفیدیِ چشمان سر و سیاهی ِچشمان دلم مینگرم از اینکه خداوار به تو عشق می ورزیدم شرمسارم.عشق ورزیدنی که در آن عاشق ِ معشوق نما ،معشوق ِعاشق نما می کُشد. این نوای قطرات اشکانم است که بانگی مهیبی به درازنای "بیگ بانگ" بر می آورد: بیزارم از هر عشق الهی که " مَن اَحبَنی قَتلتُه و مَن قتَلتُه دیتُه"...
پ.ن: این مسابقه عاشقانه نویسی وبلاگی و البته عاشقانه نویسی بر خود قلقلکم داد چیزکی بنویسم.
پ.پ.ن: وقتی خودشیفته اومد برای شرکت در مسابقه ازم دعوت کرد به خاطرحمایت از ایده و مسابقه اش اوکی دادم. ولی اینکه معیار انتخاب برگزیدگان روراستی و صداقت نویسنده با خودش و خواننده اش و عرقی که برای متنش ریخته بوده منو آزار میده . چون اینا دقیقا چیزهایی هستند که فقط خودت می دونی بسنجیشون و نه شخص دیگه که از حالات و روحیات شما اطلاعی نداره.
داداش یکی آدرس مطلبت رو بهم داد. اگه موافقی که بذارمش توی مسابقه خصوصی برام کامنت بذار.
اوکی
چقدددددر قشنگ بود....
و چه به فکرم فرو برد......
این همه دوست داشتن هم ترسناکه.. بیخود نیست که...
بماند!
الان که میخونم می بینم دیروز چه حس بیخودی داشتم. میخوام بگم اصلا قشنگ نیست
بع عنوان یه متن ادبی نگاه کنیم خیلی زیباست
اما به نظرم در اون لحظه که می نوشتید خیلی درگیر چنین حسی نبودید و بیشتر به صورت سفارشی نوشته شده!
----------------
به به... قرار وبلاگی، کافی شاپ!!!!
به من میگن کوه یخی. احساسم کجا بود؟
به *
به ستاره ؟!
اتفاقا اونایی که کوه یخی اند احساسشون خالص تر و بیشتره... چون برای هر کسی هرز نمیره
نمیدونم والا . خوشحال میشم اگه می تونید ۵ شنبه همراه ما باشید
سلام
متنی رو که نوشتی رو نخوندم.ببخش . اصلا فرصت نداشتم که بخونم فقط اومدم یه سری بزنم و برم که یه اسمی اون پایین پستت به چشمم آشنا اومد. اونوقت کی عقل درست و حسابی نداره
شاید هم یه قلیون خونه باشه . مگه بده؟ من که پایه ام . هر کی نیاد!
ولی آدرس کامل اینه اگه دوستانت لطف کنند و تشریف بیارن خوشحال می شیم
زمان : روز پنج شنبه 11/9 /1389 ساعت 4 بعدازظهر
مکان :
از چهارراه ولیعصر: خ ولیعصر- قبل از چهارراه طالقانی – سمت راست – جنب سفره خانه سنتی مروارید – کافی شاپ جهان
از میدان لیعصر : خ ولیعصر- بعداز چهارراه طالقانی – سمت چپ – جنب سفره خانه سنتی مروارید – کافی شاپ جهان
منتظر همتون هستیم عزیزانم
یعنی حیف از این همه استعداد که دست نخورده گذاشتی مونده.
من جای شما بودم حتما یه کتابی . مقاله ای مجله ای. روزنامه ای ُ چیزی می نوشتم.
خیلی زیبا بود. واقعا نمی تونم حرفی برای توصیفش بنویسم. مرسی
برای آنان که نمی دانند ولی می دانند و برای آنان که می دانند ولی نمی دانند...گذاشتمت تو وبلاگایی که می خونم...جمعه های بعد احتمالا تو کافی شاپ نیما حتما گیر می دم بهت ای بی زمان
چقدر مرموز !
سلام لانگ تایم نو سی و اینا... خشنگ بود متنت!