وهمیاتی چند اندر دنیای مالیخولیا

امروز هم یکی دیگه از روزهای عمرمه که سپری میشه و می گذره. هیچ وقت نفهمیدم که آیا این منم که روزها و شبها رو مصرف می کنم و سپری می کنم و ازشون عبور می کنم ویا اینکه این عمرمه که مثل یه تصویر با همه رویدادهای خوب و بدش میاد و خودشو بر من عرضه می کنه و رد میشه. شاید یکی باشه که بپرسه مگه این دو حالت فرقی هم می کنه و آیا اصلا پرداختن به این چیزها مهمه یا نه. من خودم ترجیح میدم که من در حال رفتن باشم و این من باشم که روزها و شبها رو مصرف می کنه تا اینکه ایستا و ساکن در جایی باشم و رویدادهای عمرم به من نزدیک بشن و خودشون رو در اختیار من بذارن و بعد از من عبور کنند. وقتی بیشتر فکر می کنم نومیدانه به این نتیجه می رسم که فکر دوم منطقی تره هرچند که فکر اول لذیذتر باشه.

البته من به دلیل تنفر از موندن از رفتن خوشم نمیاد. خیلی ها هستند که رفتن رو ترجیح میدن چون نمی تونن بوی گند موندن رو تحمل کنند. به بیان دیگه چون نقیض چیزی براشون خوشایند نیست دنبال اون چیز میرن  بدون اینکه دقت کنند نقیض یک چیز همیشه و لزوما زاویه ۱۸۰ درجه با اون چیز نداره . امان از این منطق ارسطویی که مثل حبل الورید همراه همیشگیمونه.

به نظر من وقتی که حرکت می کنی همه میدانهای فکری و احساسی خودت رو به حرکت در میاری. در حال حرکت شیرین دیگه همون شیرین حالت ایستایی نیست و غم و رنج دیگه همون تلخیه حالت ایستایی رو ندارن. مرزهای منطقی که بین رنج و شادی برقرار کردی در حال حرکت از بین می رن. بچه تر که بودم از تند رفتن ابا داشتم. هیچ وقت نمیتونستم جنون افراد عشق سرعت رو درک کنم. جمله " حال میده" ای که اونا در پاسخ نگاه عاقل اندر سفیه من می گفتند از نظر من عمق دره حماقت اون افراد رو نشون میداد. ولی این روزها درک شون می کنم. هرچه که سریعتر بروی می تونی قدم به واد المقدس فکرها و حس های جدید برسی و چه خوشایندند این حس ها و فکرها. چه لبریزت می کنند همه این ارگاسم هایی که روحت رو به اوج می برند و چه تجربه لذیذی است حالت خلسه بعد از یک ارگاسم روحی و روانی. البته من نمیخوام بین جسم و روح تفکیکی قائل بشم و اونا رو از هم جدا بدونم. چقدر بیهوده اند آدمهایی که چسبیدن به یه نوع ارگاسم در زندگی و تموم فعالیتها و جنب و جوشهاشون در راه رسیدن به ارگاسم جنسیه. بگذریم. توی همین دنیا دنیاهای متفاوت زیادی رو میشه تجربه کرد. به شرط اینکه سریعتر بشه رفت و میدانهای حس و فکر رو به حرکت در آورد. دیگه درخت، روز و شب و ستارگان و همه آیات الهی که نشان دهنده وجود خدا برای قوم یفقهون هستند پیش چشمون سرعتیمون محو میشن و از اون به بعد باید به نشانه ها و آیات دیگه ای اندیشید. 

مالیخولیام بدجور آزارم میده . شاید شمارش معکوس برای من داره شروع میشه...نمیدونم

نظرات 11 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:58 http://hamsarekhob.wordpress.com

شما تا ما رو دیوونه نکنی خودت دیوونه نمی شی. خیالت راحت
به این نتیجه رسیدم که زندگی ارزش هیچ چیزی رو نداره. یه وقتهایی فکر می کنم که کاش به جای حرکت به جلو فقط یه جا می ایستادیم و در حالت سکون بودیم. یه وقتهایی آدم از آینده می ترسه. ترس از گذشته رو پشت سر گذاشته ولی آینده که در حال اومدنه و رویارویی باهاش برای منی که دیگه با کوچیکترین تلنگری ترس تمام وجودم رو می گیره سخته! باهات موافقم . احساس می کنم که این عمره که میاد و می ره و ما فقط ایستادیم و گذر عمر رو می بینیم. کاش به جای اصحاب کهف بودم و به خواب صد ساله می رفتم. کاش!

من نه قصد دارم خودم دیوونه بشم نه قصد دارم شما رو دیوونه کنم. دیوونگی مقام بسیار بزرگیه. ضمن اینکه زهرای پایینی جواب تو رو داده .
توی پرانتز خواب اصحاب کهف ۳۰۰ سال خورشیدی بوده و نه ۱۰۰ سال

زهرا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32

بعد صد سال چی بالاخره؟؟؟!! تکلیف چیه واقعاْ؟؟ بهتره به جای به تعویق انداختنش بپذیریم که no way out!!

Exactly
no way out
you must be free from any concept such as way, finding a way, escaping and fate...

you must be free and always say "whatever happens is my pleasure"

زهرا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 http://hamsarekhob.wordpress.com

منظور من از صد سال فقط یه مثال بود نه این که دقیقا بگم چند صد سال . فقط می خواستم بگم که کاش صد سال عمر رو به خواب می رفتم. کمااین که بیشتر از صد سال که ما عمر نمی کنیم.
زهرای عزیز مهم اینه که این صد سال نباشم. مهم اینه که الان که همه اطرافیانم هستند نباشم. مهم اینه که توی زمانی باشم که کسی منو نمی شناسه!
من از مردم فرار نمی کنم. من از خودم فرار می کنم. چیزی که الان نمی تونم.

به خواب می رفتی؟ یعنی شهامت اینو نداری که بگی ای کاش نبودم؟

زهرا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:12

راستش زهرا جان من که گیج شدم! تو اگه از مردم فرار نمی کنی پس چرا میخای تو یه زمانی باشی که اطرافیانت نباشن و کسی تو رو نشناسه؟! خوب حالا اگه از مردم فرار نمی کنی و از خودت فرار می کنی بعد صد سال نبودن و دوباره بودن دوباره هم خودتی که هسی پس راه فراری از خودت نداری. اینطور نیس؟ به این فکر کردی که شاید مشکل این بودن لعنتیه؟! نمیدونم....

Zahra ! Dont Mess our dear zahra

دختر نارنج و ترنج دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:38 http://toranjbanoo.com

چه بحث سختی...

ممنون سر زدی

زهرا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:58 http://hamsarekhob.wordpress.com

زهرای عزیز
مشکل خودم هستم. شما من و روحیاتم و زندگی من رو نمی شناسی . و طبیعیه که گیج بشی. راستش وقتی که بعد از صد سال از خواب بیدار شم . دیگه مشکلات الان رو ندارم و دیگه کسی رو ندارم که بخوام به خاطرش ناراحت و یا غصه بخورم.
و اما آرش عزیز. می دونی که من زندگی رو خیلی دوست دارم ولی الان تو زمانی هستم که واقعا دوست داشتم که یه مدتی نباشم . یعنی این دوره از زندگیم کلا کات می شد ولی مشکل اینه که باید نشست و گذر عمر رو دید. ولی کلا با نبودن مخالفم. من عاشق زندگی کردن هستم.

کی میدونه صدسال بعد چه مشکلاتی داری؟! با نبودنت هیچ مشکلی حل نمیشه

زهرا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:19

Arash! sorry about that!

No
I like and enjoy your discussion,

زنی که ... سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:55 http://zanikeke.blogfa.com/

من زیر ناف کفر طرح دین کشیدم
من با رگ گردن خدا را هم بریدم
رفتن و ماندن در جنون فرقی ندارد
وقتی که بیرون می زدم از در رسیدم !

چقدر این شعر رو حس می کنم . چقدر این شعر عمق نگاه رو نشون میده . چقدر مرسی می تونه لذت توی این شعر رو وصف کنه؟

زهرا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:12 http://hamsarekhob.wordpress.com

خب حالا کو تا صد سال . و این که فعلا که این اتفاق نخواهد افتاد.
ولی از صحبت شما و زهرای عزیز خیلی لذت بردم.

you are so funny

دختری که حرفهایش را نمیخورد سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:26 http://rainygirl89.blogfa.com

دم شما گررررررررررررررررررررررررررررررم

متوجه نشدم

[ بدون نام ] دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 00:57

خوبه در حد خودته

منو می شناسی مگه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد