چاه کنِ پیر٬خسته و غرقه در عرق٬ تلاش می کرد تا آخرین نیروهای مانده در جانش را در باقیمانده ء ساعاتش تبدیل به ضربه ای عمیق تر کند و چاهِ ظلمانیِ وجودش را به آب حیات برساند که اگر این نمی کرد حاصلِ سالها کاویدنش و پندهای پیران و پیشینیانش همه بر باد می دید. مردانه لایه های عقل و منطق٬شعور و احساس را در نوردیده بود و اکنون در سالخوردگی پنجه در پنجهء لایه ای سنگی تر و استوارتر از لایه های عقل و احساس و عرفان و اشراق و ... انداخته بود. آخرین ضربه در واپسین لحظات پیرمرد را به جریانی عظیم مهیب و خروشان رساند که سریعتر از هر نوری چاه کن را به درون خود کشاند. جریان روح و هستی آفرینش که روان آدمی پیش از تکثیر و ازدیاد و قبل از سفر هبوط همچون قطره ای در اقیانوسش محو و متصل بود.
آری! پیرمرد جاودانگی را در نیست شدن از روی زمین و مُزدِ سالها مردانه کاویدنش را نه با چند جرعه آب حیات که در اتصال به دریای هستی یافت.
زمانها بعد٬آدمیانی که از آن سرزمین می گذشتند از پیرمردی سخن می گفتند که چون دیوانه ای زنجیری٬ عمری را در طلب آب حیات تلف کرد و نه تنها آب حیات که حتی آب آشامیدنی هم نیافت و هیچ لذتی از زندگیش نبرد
جالب بود یل حق
ببین کی اینجاست. خدای یگانه !
واقعن؟ یعنی قراره به این خوبی تموم شه؟
چیزی تموم نمیشه خنیاگر جان. بیان ادامهء کار دهشتناکه و از جسارت بنده خارج
هیچ لذتی از زندگیش نبرد....... .
بعضیها هیچ وقت نمی تونند از زندگیشون لذت ببرند !
خوش اومدین
در اندیشه ام که آن لایه چه بود...آن لایه که چاه کن می اندیشید که آن لایه سنگی تر و استوارتر است!!!
جریان روح و هستی آٰفرینش؟؟؟
قبل از سفر هبوط در آن محو و متصل بود؟؟؟
لذت می برم از این جملات...
بگذار آدمیان از پیرمردی بگویند که از زندگی اش هیچ لذتی نبرد.مرد را چه باک از وز وز همیشگی مگسان؟؟؟بگذار بیاندیشند که پیرمرد آب آشامیدنی هم نیافت...بگذار در اندیشه هایشان غرقه باشند...
قطره با اتصال به دریای هستی دیگر قطره نیست که دریاست..پیرمرد جزیی از دریا شده است...پیرمرد دریا شده است...
پیرمرد دریا بود...پیرمرد همیشه بود، چون جزیی از دریا بود...اما نمیدانست...اما در برخورد با سخت ترین لایه نور عظیمی تابیدن گرفت و بزرگترین راز هستی را بر وی آشکار کرد...آن لایه سنگی و سخت نبود...که بسیار نازک و شکننده بود...اما تیشه ی پیرمرد نرم ضربه زدن نیاموخته بود...اما بلاخره آموخت...
حقا که پیرمرد به راز جاودانگی دست یافته بود...
مرسی مونا
اگه هدفی داشته باشی ارزش داره که کل زندگیت رو هزینه ش کنی...
اونی از زندگی لذت نمی بره که هیچ هدفی نداره.
گاهی اوقات به هدفت می رسی و می بینی ...
اوووه خدای من
همین الان تو فکر بودم که خیلی وقته از "آرش کامنگیر" خحبری نیست و داشتم میومدم رو اسم وبلاگتون کلیک کنم که دیدم برام کامنت گذاشتید
(هنوز پست رو نخوندم)
از هولم، ببین "بانو" رو چطور نوشتم :دی
ایراد این بلاگ اسکای اینه که حتی من هم نمی تونم این ایراداتو اصلاح کنم. ببین کمانگیر رو چطور نوشتی؟
از کجا میشه فهمید این هدفی که داری تمام زندگیت رو به پاش میریزی، تو رو واقعاً به اون چیزی که میخوای میرسونه یا نه؟
داستان زندگی داستان خواستن نیست بانوی اسفندی. داستان غربته. افسانه ء خواستنو باور نکن
و چقدر بوییدن افگار پیرفکرها تفکر خندیدن رو به شک وا میداره
خنده از انبساط روان حاصل میشه . بعید میدونم کسی بتونه از ته دل بخنده. خنده ها همشون تظاهره جواد ولی گریه ها نه
من گریه های ظاهری رو امروزا و دیروزا بیشتر از خنده های ظاهری می بینم
خنده های ظاهری بیشتر از گریه هاست. اینو دقیقا موافقم.
حالا مگه مهمه؟
هر کسی به اندازه ای که می تونه از زندگیش لذت می بره.
داستان زندگی، داستان غربته؟
خواستنم رو فراموش کنم؟
پس دیگه چی میمونه ته این زندگی؟
نه واقعا مهمه؟؟؟؟؟؟؟ مهم یعنی چی؟؟؟؟ چی یعنی چی؟ یعنی یعنی چی؟
لوس