تق تقِ برخوردِ قطرات باران بر روی شیشهء پنجرهء طبقهء همکف به هیچ وجه شاعرانه و زیبا نبود. جریانی از این قطرات ِباران از ناودان ِمژگان و بینی و گوشهایش به پایین می سُریدند. اما حتی با وجود تاریکی هوا و باران شدیدِ آنشب ٬درخشش و تلالو قطرات اشک از قطرات باران قابل تمیز بود.
" نه عزیزم! امشب نه. مگه نمی بینی حالم بده. میخوام کمی استراحت کنم."
به زیبایی و تازگی دنیا پس از حضور "او" می اندیشید. به فکر و یاد "او" که همچون طفلی معصوم و بیگناه در آغوش داشت. به یاد "او" که چون حیوانی با وفا با خود به هر سو می برد ٬نوازشش می کرد و از آن گرما و روشنی می گرفت.
صدای پچ پچ و همهمه و بعد قهقهه های سرشار از لذت از پشت پنجره به گوش می رسید.
امان از تندبادهای زندگی. همانهایی که گاهی ما را آنچنان در بر می گیرند که تمامی گرایش و گرانشمان را به یک نفر محدود می کند و البته لزومی ندارد که از آن یک نفر بیشتر و یا حتی به اندازهء دیگران خوشمان بیاید. و دو صد بدا که از حضورش محروم هم باشی. در آن صورت است که نیازی عمیق به حضور "او" پیدا می کنیم. نیازی که قوانین این دنیا برآوردنش را محال می کند.
در نظر می آورد که با آن یکی به خوش خیالی او می خندند. باید کاری می کرد. بهتر بود به پنجره بکوبد و صدایشان کند. همین که غافلگیرشان می کرد آنها می دانستند که نباید او را خوش خیال و خام بپندارند. حس پایان یک شک. حس پایان یک درد و رنج که مانند خوره روح را می خورد و لذت عقلی حاصل از این پایان.
در لحظه کوبیدن به پنجره شرمسار شد و منصرف گشت. چه خوش بختیهایی که تحققشان را فدای ناشکیبی ها و لذت های آنی می کنیم.
برگشت.
نمی دونم چی بگم! نه این که ندونم. بلکه نمی تونم نظرم رو بیان کنم! کاملا با جون و دل حس کردمش.
یاد شبی افتادم که اولین بار متن بینوایان اصلی رو می خوندم..همون صفحات اولش که فصل اولش پر از شادی بود و حامله شدن ناخواسته و فصل بعدش یک ناراحتی شدید بابت سرنوشت.....اون شب باران بد می زد به پنجره خونمون...به یاد کزت های پسر این زمونه
آخی. حیوونکی. ولی چرا متن منو مصادره به مطلوب می کنی؟ این نوشته با استفاده از ابهام شناسه های زیان پارسی در مورد مرد یا زن بودن شخصیت ها ساکته.
گمراهت میکنند گاهی، اندیشه های برخاسته از داده ها و دریافت های ظاهری...
به قلبت مجالی بده...
قلب؟ جداست از سر؟
ای وبلاگ نمیخواد به روز بشه؟!
منظورم این وبلاگ بود.