داستان زندگی من

پیشنوشت: این متن قدیمی از وبلاگ قدیممه. خواستم اینجا هم داشته باشمش


وقتی پا بدین دنیا گذاشتم چنان بود که خدایی بر زمین متولد گشته است. اما پدر و مادرم مرا خدا نمی دانستند آنها در وجود من سوشیانت را جستجو می کردند٬سوشیانتی که آمده است تا زندگی همه را بهبود بخشد. آنها کودک خود را منجی و نجات دهنده می پنداشتند. اما مادر بزرگم مرا کسی می دانست که آمده تا فامیل را سر و سامان ببخشد. من آینه ای بودم که هرکس خواسته هایش را در من می جست.

وقتی به مدرسه رفتم با اجتماعی از سوشیانتهای خانواده های دیگر آشنا شدم. همه چشم امید پدران و مادران. در عین نابرابری با هم٬ چقدر تعداد ما زیاد بود. در آنجا بود که متوجه شدم این سوشیانتها با هم متفاوتند و برخی سوشیانت ترند. بر آن شدم که سوشیانت ناکام نباشم و تا می توانم شایستگی سوشیانتی را از دست ندهم. مایی که قرار بود زتدگانی همه را بهبود بخشیم٬مایی که قرار بود پیام آور رفاقت باشیم٬ اکنون رقابت می آموختیم تا مانند همه نباشیم. اگر به سان دیگران می بودیم دیگر سوشیانت نبودیم.

بزرگتر که شدم آموختم بزرگترین ویژگی آدمی همانا انعطاف پذیریش است. آموختم زندگی از قله هایی ساخته شده که در کنارش دره هایی است ژرف و اینگونه بود که اسپینوزای وجودم را کشتم. آموختم انسان حیوانی است پیشرفته و البته جایز الخطا. آموختم خودم باشم. آموختم اگر تکالیفم را مطابق انتظارات انجام دهم چونان سگی که به استخوانی دلخوش است من نیز به مقام و موقعیتی می رسم. و آموختم زن را. این شیرین ترین گناه را. آی ای زنی که تو را شکار می کنم چگونه صیدی هستی که مرا شکار کرده ای؟ آی ای زنی که تو را  وابسته ام می سازم چگونه ای که من وابسته ات می شوم؟ آی ای زنی که پرچم خود را در ستیغ دلت می افرازم چگونه ای که پرچمت در ستیغ دل من افراشته شده است؟ آی ای زنی که تو را می فهمم چگونه است که نمی فهممت؟و....

هر چه من سالخورده تر درماندگیم بیشتر و سوشیانتی ناقص تر. گذشت زمان نشانم داد که من هم آن نبودم که می پنداشتند و می پنداشتم. سالها خود را فریفته بودم؟ سالها خرقه دیگری به تن کرده بودم و فخر می فروختم؟ نه تنها قادر به نجات دیگران نبودم که خود محتاجی نیازمند بودم. سرگشته ای تنها و خسته. و امید به خود را گم کردم. و به سوشیانت امید بستم. آری! تنها اوست که نجاتم می دهد. دستم می گیرد.  و زمانی که کودک خود را نخستین بار خفته در آغوش مامش دیدم سوشیانتم را دیدم. او. ادامه ام. راه نرفته ام. امیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 http://zaneashegh.blogsky.com

سلاممممممممممممممم
خوشحالم که برگشتی و می نویسی
امیدوارم که همیشه قلمت سبز باشه و در وبلاگت همیشه باز باشه
این پستت رو قبلا نخونده بودم. فکر می کنم بهنرین نوشته ات توی تمام نوشته هایی که ازت خوندم باشه. خیلی زیبا و تاثیر گذار بود. البته همیشه خوب و سخت نمی نویسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد