برگی دیگر...

می خواهم برایت از آن روزی بگویم که خدا کنار باغچه کوچک حیاط قدیمی خانه پدریش دلتنگ بود. همان روزی که شیطان جامه سپید صلح و آرامش به تن کرده بود. چرا که نیک دریافته بود برای شکست خدا بهترین روش آنست که از خدا خداتر شود. آنروز آسمان هم از بس به خود پیچیده شده بود کبود و تار شده بود. آسمان هرچقدر به خود می پیچید نمی توانست ببارد. همچون حامله زنی که زور می زند و نمی تواند بزاید.  و آن چند قطره خون که ار قلبهای خدا بر باغچه چکید. خیلی سخت است که خدا باشی و  حتی نتوانی هقهق کنی تا چینی نازک آرامش اهل دنیا ترک برندارد.

آخر خدا جان! مگر نمی دانی گاهی باید آرزوهای شیرین و روشن خود را به سرمای خاک بسپاری و بگذاری و بروی؟آخر مگر نمی دانی حتی تو هم با همه خداییت نمی توانی تاب انتظار اتفاق خاصی را که قرار نیست بیفتد بیاوری؟  آخر چرا باور نمی کنی گاهی می شود  آنها که می توانستند باشند نباشند ؟ چرا باور نمی کنی تلخی را ؟ مگر از خاطر بردی سخن آن رسوای خاص و عام را که تو و شیطان همزادید؟ به خاطر داشته باش که این پارگی قلبت شیرین ترین زخمی بوده که تا به حال برداشتی. به خاطر داشته باش نوش این نیش را. ای کاش تو هم مشمول زمان بودی. ای کاش اینقدر نمی خواندی:

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر...بی مدد سرشک من در عدن نمی کند

نظرات 2 + ارسال نظر
mahdi پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 18:24 http://www.jok9.mihanblog.com

وبلاگ خیلی خوبی داری بیا وبلاگ من و کلی اس ام اس بخون

شکوفه چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:36 http://www.pink-blooms.blogfa.com

سلام
گاهی دلم برایخدا میگیرد واشکم سرازیر میشود خدا خیلی تنهاست وخیلی صبور در برابر همه این ناملایمت ها او رنج میکشد وسکوت میکند .دلم برایش میسوزد که نمیتواند حتی عصبانیتش را سرکسانی که دوستشان دارد خالی کند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد