روزگار ما

وقتی چهره اش رو برای بار اول دیدم باورم نمی شد. همون شاعر محبوب همه . با چشمانی گود رفته و بی حالت که هیچ عمقی نداشتند. گیسوانی کم پشت به رنگ شرابی. گویا به تصویر ماتِ با انگشت کشیده شده یک شاهزاده خانم بر روی خاکهای یک پنجره لکه دار نگاه می کردی. میگفتن جذابیت انکارناپذیر شاعره به خاطر اون بوده که مدتها با کولیها می خوابید. مردان بدبوی کولی. چه تصویر چندش آوری. خیلی ها اعتقاد داشتند که معنای زندگی از تن بدبوی مردان کولی به این شاعره مسحور کننده جاری شده بود. بیچاره کولیها که همیشه قهرمان داستانهای هولناک برای ارضای حس ماجراجویی ما هستند. و اینکه بعد از سیر شدن از کولیها به گربه ها رو آورده بود. من فکر می کنم ابتذال روزگار ما در نوع طغیان افراد خلاصه میشه. افراد حاضر میشن برای اونکه از جذابیتهای انکار ناپذیر یاغی بودن برخوردار بشن پیه کارهای مختلفی رو به تن بکشن. یاغی بودن و طغیان کردن مصادف با قدرته. واقعا اسما الهی جلوی اسامی چون  خوک هرزه، دائم الخمر، بی سروپا و ... کم میاره.

بغل دستی من فریاد می کشید "زیباست". نگاه کن به آرامش چهره اش. خب. اینو راست می گفت. چهره اش آرامش خاصی رو نشون می داد. شاید آرامش از منابع گاها متضادی به دست میاد. شاید آرامش معنای خاصی نداره و صرفا نشون دهنده تعادل مواد شیمیایی بدن باشه.  تقریبا موضوع همه شعرهاش مردی بود با کارد که زنی رو می کشت.  اون یکی می گفت: چقدر زیباست اگه به عمقش توجه کنی. و من داشتم فکر می کردم که واژگان چقدر مظلومند گاهی. تا اونکه موقع شعر خوندن عریان شد. می گفتند تاثیر شعرشه که اینطور اونو به وجد آورده و من فکر می کردم که این شعر فی البداهه نیست.

شاید اون شب تنها نتیجه ای که گرفتم ستم متقابل انسان و واژگان نسبت به هم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد