میخواهم برایت از انفجار بزرگ بگویم. می شناسی اش دیگر ؟ همان انفجاری که آنرا مبدا و منشا هستی می دانند. از آن لحظه یکی شدن و اشتراک همه حریمها. آن لحظه لبریزی که سیاهی چاله جشمانت با «او» پر می شود و سمفونی ریتمیک نفسهای درهم امیخته نواخته و طنین انداز می گردد.در لحظه ای که هیجان ، دماهای درون و بیرون را به مرز یکی شدن می رساند. آری! همان لحظه ای که یانگ و ین، مزدا و اهرمن ،جسم و جان و طبیعت و خدا در آغوش هم می خوابند. از ان لحظه پیوستگی. عشق که تمامی عشقهای دگر بدلی گناهکارانه از آنند. در آن لحظه شگرفی که «ریزها» زاده می شوند و «بزرگ ها». از آن زمان اختلاط هورمونها. و آغاز نور و پیدایش حرکت و کودکی معصوم و تر و آینده ای رو به «گسستگی» و «هبوط». سقوط از مقام اعلی علیین «پیوستگی» و آغاز کوانتوم و آغاز رشد و تنهایی. من آن لحظه را در سرزمین های بی مرز «بی مکانی» و «بی زمانی» و شناور بر روی قایق کهنه پیری خردمند و در تاریکیهای روشنایی با تمام هذیانهایم درک که نه زیستم و من آن لحظه را از آن درخت با وقار ممنوع دزدانه چیدم تا هماره «زیبایی» را در کنار داشته باشم.
خوب بود
وزین و سنگین، مثل همیشه
خوشحالم اینجا رو فراموش نکردی