بغض آسمون میشکنه ولی بغض من عجیب راهزن گلوم شده و بهم اجازه تنفس آزادانه رو نمیده. خستگی سده ها و هزاره ها روی شونم سنگینی می کنه. آدمهایی مثل من پینه ناجوری برای سپهر بلند و چرخ گردون و بله قربان گوهای روزمرگی محسوب میشن. آدمهایی که یا باید توی این گردش روزگار و فرایند انتخاب طبیعی له بشن و یا باید ماهیت و خودشون رو تقدیم روند زندگی کنن و من تا به حال نخواستم. مغرورانه در تکاپوی حفظ این «خود» از اسارت و بندگی بودم و شاید گنجشک وارانه در حال کوفتن تن نحیفم بر قفس روزگار. زخمیم. زخمی بیکسی و زخمی وجود. ترسم از اینه که نتونم تاب بیارم و «کنم انچه که می کنند». زمانی می اندیشیذم که من همون سوشیانت موعودم ولی وای به وقتی که بفهمی نه تنها سوشیانت نیستی که تنها سیاهی لشکری در لیل و نهار روزگاری که بی وجود تو نیز رود زندگی ساری و جاری است. شاید اون زمانی که نقش سایه رو پذیرفتم به این فکر نکردم که سایه ها در حضور نور محون و مبهم . بشنو. حتی آسمون داره بغضشو نعره میزنه درست مانند زائویی که نمیتونه بارشو زمین بذاره و فریاد درد سر میده. اما بختی بدتر از این که حتی نتونی دردتو فریاد که نه زمزمه ای کنی تسکین دهنده و قطره اشکی نوازنده؟ تصمیمو می گیرم . من اون نهنگی هستم که فرسنگها فرسنگ پیموده برای رسیدن به اصل و ریشه خودش و من اون قزل آلایی هستم که خلاف جهت رودخاته سرکش زندگی شناکنان و تقلا کنان مبدا و منشا خود رو میجویه تا با نواختن بانگی به درازنای وجود گناه شیرین زایش رو عصیانگرانه تکرار کنه…
خیلی با نوشته هات حال کردم جناب آرش کمانگیر. الان چند وقته دارم آرشیوتو میخونم. بازم بنویس
شما لطف دارید. البته توصیه می کنم وقتتو تلف نکنی
به نظرم یه کم از سکص بیشتر بنویس مشتریهات زیادتر میشه. تو استعدادشو داری آرش.
بیخیال
پیشنهاد الهه پیشنهاد بدی نیست. بد نیست بهش فکر کنی. به قول الهه طرفداراش بیشترن.....
من می خوام باز هم بنویسی
من فقط به خواست خودم می نویسم