زمزمه

تکیدگی چهره و  پریدگی رنگ رخسار و گود رفتگی چشمان. چشمانی که زمانی زندگی را به بیرون جاری می ساختند اکنون جنون و جبن را به بیرون می تراود. سپیدی موها و سپیدی شقیقه.  نشانه های سکنای عفریت "پایان" درون لانه وجود تو. به سمت پایان که میروی از غلظت زندگی کاسته شده و به غلظت مردگی افزوده می گردد. به آغوشت که می نگری می بینی حجمی باور ناپذیر از تنهایی و ناکامی رو در بر گرفته ای. و همه سهم تو ازین دنیای عجوزه خاطراتی است که روز به روز محو و محو تر میشوند. شبهای پونک و عصرهای میدان ولیعصر  وباز داستان اشکهایی که قطعاتی از جان و روان را می کند و تو را با خود به پایان می برد. جواب آزمایشها هم خبر از پایان میداد. به این می اندیشم که پایان جایی است که روح و روانت با تو قهر می شوند و آنجایی که همه خاطره هایت آوار. و قبرستان. نماد غربت و سکون. "وقتی خواسته اش را پذیرفته بودی هرگز نفهمیدی چقدر از صمیم قلب بنده و شیفته اش کرده بودی و هر گز نفهمیدی وقتی از اجابت خواسته انصراف دادی  چه حجمی از اندوه و شرنگ را به جانش روانه ساختی. " هنوز هم کنتراست موهای یک وری تو و روسری مشکی و رخسار نورانیت تنها اندوخته  و توشه اش از زندگی است. هنوز هم به آن پنج دقیقه ای می اندیشم که از او دریغ کردی و حسرتی که بر دل حسرتکده اش گذاشتی و نشانی که وقت رفتن در اختیارت قرار خواهد گرفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد