سفرهای میتی کمان

کایکو (در حالیکه دستمال قدرتش رو از شونه هاش باز میکرد با چهره ای خسته ) : خسته شدم ازین همه فسادی که کشور رو در برگرفته. الان چند مرتبه است که سرتاسر ژاپن رو می گردیم. از نزدیک با مردم دیدار می کنیم. مشکلاتشون رو می بینیم و در حل اون مشکلات بهشون کمک می کنیم. ولی نه دستمال قدرت من و نه شمشیر تو و نه سیاست و تدبیر میتی کمان نتونسته فساد رو توی این سرزمین ریشه کن کنه که هیچ بلکه بیشتر هم کرده. تسوکه! من خیلی خسته ام. این خستگیم بیشتر ازینکه جسمی باشه روحیه.نه. اصلا سرخوردگیه. من میگم روشهای ارباب کمان دیگه قدیمیه و جواب نمیده

ادامه مطلب ...

نشنو از نی این نوای بینوا !

پیش نوشت: این پست تکراریه و فقط به خاطر باخت در یه شرط بندی احمقانه اینجا گذاشتمش.


مکان: "گاندور" رو یادتونه؟!             زمان: پایان دوره چهارم(!) آفرینش٬


                                                                                           

خواجه شیراز با قیافه ای که "گاندولف" را به خاطر می آورد  "الا یا ایها الساقی..." را با چشمانی بسته و خسته زمزمه می کند.

جوانی در حالیکه قوچی آماده ذبح به دنبال دارد و کمانی کهکشانی به دوش گرفته است از دروازه گاندور خارج می شود.

نوای نی برای مدتی به گوش می رسد و گروه همخوانان مصرع " بشنو این نی..." را همانند امواج دریا با آهنگها و شدتهای متفاوت میخوانند.


جوان زیر نور کمرنگ سبز رنگی با خود نجوا می کند:  

ـ و برآن شدم که خود٬قلبِ احساسم با تیزیِ دشنهء بی احساسی بشکافم پیش از آنکه خونین و شرحه شرحه اش کنند و برآن شدم که ابراهیم وار٬ اسماعیل ِ قلبم به قربانگاه بَرم پیش از آنکه خدایی امرم کند و بنده وار دستور ذبحش دهد و برآن شدم که آرش وار جان خود در تیر نهم و پرتابش کنم پیش از آنکه سرنوشت٬ برایم تقدیر کند آنچه را که می خواهد و نمی پسندمش. آری ! سختی ذوب شدن حلقه های وصال در سرزمین تاریکی "مُردور" را به جان خواهم خرید.

ادامه مطلب ...

بشنو این نی چون حکایت می کند:


مکان : اورشلیم، میدان اصلی شهر که شبیه میدان "اونتر دن لیندن" در برلین است .            

زمان: نزدیک به دوهزار سال پیش٬ شاید هم غروب روزی که نیروهای فداکارو جان بر کف" اس اس" به فرمان " فوهرر" نیروهای فداکارو جان بر کف" اس ای" را قتل عام نمودند.

 

پرده کنار می رود. 

 

پسرک  تقلا می کند چشمانش را از زیر دستان مادرش رها کند و صحنه ای را بنگرد که تمامی مردم شهر برای دیدنش جمع شده بودند. گویی ضیافتی  برگزار شده است. یکی از میهمانان که پسرک مجذوبش گشته بود شخص مفلوج کوچک اندامی بود که گویا حافظه ای بس بزرگ داشت. مردم این شخص را که بسیار آراسته و مرتب بود "حس انتقام" می نامیدند.

پسرک از مادر پرسید: 

ادامه مطلب ...