روزگار ما

وقتی چهره اش رو برای بار اول دیدم باورم نمی شد. همون شاعر محبوب همه . با چشمانی گود رفته و بی حالت که هیچ عمقی نداشتند. گیسوانی کم پشت به رنگ شرابی. گویا به تصویر ماتِ با انگشت کشیده شده یک شاهزاده خانم بر روی خاکهای یک پنجره لکه دار نگاه می کردی. میگفتن جذابیت انکارناپذیر شاعره به خاطر اون بوده که مدتها با کولیها می خوابید. مردان بدبوی کولی. چه تصویر چندش آوری. خیلی ها اعتقاد داشتند که معنای زندگی از تن بدبوی مردان کولی به این شاعره مسحور کننده جاری شده بود. بیچاره کولیها که همیشه قهرمان داستانهای هولناک برای ارضای حس ماجراجویی ما هستند. و اینکه بعد از سیر شدن از کولیها به گربه ها رو آورده بود. من فکر می کنم ابتذال روزگار ما در نوع طغیان افراد خلاصه میشه. افراد حاضر میشن برای اونکه از جذابیتهای انکار ناپذیر یاغی بودن برخوردار بشن پیه کارهای مختلفی رو به تن بکشن. یاغی بودن و طغیان کردن مصادف با قدرته. واقعا اسما الهی جلوی اسامی چون  خوک هرزه، دائم الخمر، بی سروپا و ... کم میاره.

بغل دستی من فریاد می کشید "زیباست". نگاه کن به آرامش چهره اش. خب. اینو راست می گفت. چهره اش آرامش خاصی رو نشون می داد. شاید آرامش از منابع گاها متضادی به دست میاد. شاید آرامش معنای خاصی نداره و صرفا نشون دهنده تعادل مواد شیمیایی بدن باشه.  تقریبا موضوع همه شعرهاش مردی بود با کارد که زنی رو می کشت.  اون یکی می گفت: چقدر زیباست اگه به عمقش توجه کنی. و من داشتم فکر می کردم که واژگان چقدر مظلومند گاهی. تا اونکه موقع شعر خوندن عریان شد. می گفتند تاثیر شعرشه که اینطور اونو به وجد آورده و من فکر می کردم که این شعر فی البداهه نیست.

شاید اون شب تنها نتیجه ای که گرفتم ستم متقابل انسان و واژگان نسبت به هم بود.

بدون شرح

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن ... بــه اسـیــران قـفــس مــژدۀ گــلــزار بـیــار

برگی دیگر...

می خواهم برایت از آن روزی بگویم که خدا کنار باغچه کوچک حیاط قدیمی خانه پدریش دلتنگ بود. همان روزی که شیطان جامه سپید صلح و آرامش به تن کرده بود. چرا که نیک دریافته بود برای شکست خدا بهترین روش آنست که از خدا خداتر شود. آنروز آسمان هم از بس به خود پیچیده شده بود کبود و تار شده بود. آسمان هرچقدر به خود می پیچید نمی توانست ببارد. همچون حامله زنی که زور می زند و نمی تواند بزاید.  و آن چند قطره خون که ار قلبهای خدا بر باغچه چکید. خیلی سخت است که خدا باشی و  حتی نتوانی هقهق کنی تا چینی نازک آرامش اهل دنیا ترک برندارد.

آخر خدا جان! مگر نمی دانی گاهی باید آرزوهای شیرین و روشن خود را به سرمای خاک بسپاری و بگذاری و بروی؟آخر مگر نمی دانی حتی تو هم با همه خداییت نمی توانی تاب انتظار اتفاق خاصی را که قرار نیست بیفتد بیاوری؟  آخر چرا باور نمی کنی گاهی می شود  آنها که می توانستند باشند نباشند ؟ چرا باور نمی کنی تلخی را ؟ مگر از خاطر بردی سخن آن رسوای خاص و عام را که تو و شیطان همزادید؟ به خاطر داشته باش که این پارگی قلبت شیرین ترین زخمی بوده که تا به حال برداشتی. به خاطر داشته باش نوش این نیش را. ای کاش تو هم مشمول زمان بودی. ای کاش اینقدر نمی خواندی:

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر...بی مدد سرشک من در عدن نمی کند

شازده کوچولو

"از دردهای کوچک است که آدمی می نالد. ضربه وقتی سهمگین باشد لال می شود آدم." و من می اندیشم به قدرت آخرین ضربه. محکم تر. محکم تر. راستی! امروز قراری داشتم. قراری با یاد روزگارانی که به تمنایت دل ناتوان خود به این آبشار زدم. تنها نبودم. "خیال تو " و " تنهایی من" هم با من به سر قرار آمده بودند. می دانی؟ عشق روزگار یارانه ای ما اندکی متفاوت است با عشق روزگار رابعه و ویس و فرهاد کوهکن. و تو نیامدی. از اول هم قرار نبود بیایی. پس چرا گمان برده بودم با رزی سرخفام همچون خودت میایی و در برم می کشی و ... ؟ چرا بویت را استشمام می کردم؟ چرا گرمی آغوشت به وجدم می آورد ؟ به کدامین وهم و گمان؟ و من خودم را فریفتم. ببین غرورم را؟ چه کسی گمان می برد شکسته باشد؟ و دلم را؟

و شازده کوچولوی داستان ما سفر خود آغاز کرد...

ازماست که برماست

با صدایی با طنین اعصارپسین و پیشین، رقص کنان، می غنود :


پرومتئوسی با هیبت اروس که در صخره ای به بند کشیده شده و هرکولی که به جای آنکه نجات بخش باشد به هیبت عقابی خونخوار درآمده است. آه ای قفقاز! آه ای صحنه خونبار نمایش زندگی! زینهار! این جگر که تو از من می ستانی به بهایی سخت گزاف حاصل آمده است.

و چرخ میزد و چرخ میزد و چرخ میزد...

و در آن هنگامه دهشت این خواجه شیراز بود که با اندوه روزگاران جوابش می داد:

هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال...سرما و قدمش یا لب ما و دهنش

بازی

آهای ولتر ! یک بار دیگر برایم بگو. چگونه یک بره تبدیل به روباه می شود؟

امان از روزگار

زمانهایی می رسد که بر روان تنظیم کنندگان ترکمنچای درود و شادباش می فرستی. چرا که در آن قرارداد تنها مرزهای خاکی و سرزمینی ایران مورد تجاوز قرار گرفته بود ولی وای به زمانی که مرزهای شخصیتی و هویتی تو به عنوان یک ایرانی مورد تجاوز قرار بگیرد...

داستان زندگی من

پیشنوشت: این متن قدیمی از وبلاگ قدیممه. خواستم اینجا هم داشته باشمش


وقتی پا بدین دنیا گذاشتم چنان بود که خدایی بر زمین متولد گشته است. اما پدر و مادرم مرا خدا نمی دانستند آنها در وجود من سوشیانت را جستجو می کردند٬سوشیانتی که آمده است تا زندگی همه را بهبود بخشد. آنها کودک خود را منجی و نجات دهنده می پنداشتند. اما مادر بزرگم مرا کسی می دانست که آمده تا فامیل را سر و سامان ببخشد. من آینه ای بودم که هرکس خواسته هایش را در من می جست.

وقتی به مدرسه رفتم با اجتماعی از سوشیانتهای خانواده های دیگر آشنا شدم. همه چشم امید پدران و مادران. در عین نابرابری با هم٬ چقدر تعداد ما زیاد بود. در آنجا بود که متوجه شدم این سوشیانتها با هم متفاوتند و برخی سوشیانت ترند. بر آن شدم که سوشیانت ناکام نباشم و تا می توانم شایستگی سوشیانتی را از دست ندهم. مایی که قرار بود زتدگانی همه را بهبود بخشیم٬مایی که قرار بود پیام آور رفاقت باشیم٬ اکنون رقابت می آموختیم تا مانند همه نباشیم. اگر به سان دیگران می بودیم دیگر سوشیانت نبودیم.

بزرگتر که شدم آموختم بزرگترین ویژگی آدمی همانا انعطاف پذیریش است. آموختم زندگی از قله هایی ساخته شده که در کنارش دره هایی است ژرف و اینگونه بود که اسپینوزای وجودم را کشتم. آموختم انسان حیوانی است پیشرفته و البته جایز الخطا. آموختم خودم باشم. آموختم اگر تکالیفم را مطابق انتظارات انجام دهم چونان سگی که به استخوانی دلخوش است من نیز به مقام و موقعیتی می رسم. و آموختم زن را. این شیرین ترین گناه را. آی ای زنی که تو را شکار می کنم چگونه صیدی هستی که مرا شکار کرده ای؟ آی ای زنی که تو را  وابسته ام می سازم چگونه ای که من وابسته ات می شوم؟ آی ای زنی که پرچم خود را در ستیغ دلت می افرازم چگونه ای که پرچمت در ستیغ دل من افراشته شده است؟ آی ای زنی که تو را می فهمم چگونه است که نمی فهممت؟و....

هر چه من سالخورده تر درماندگیم بیشتر و سوشیانتی ناقص تر. گذشت زمان نشانم داد که من هم آن نبودم که می پنداشتند و می پنداشتم. سالها خود را فریفته بودم؟ سالها خرقه دیگری به تن کرده بودم و فخر می فروختم؟ نه تنها قادر به نجات دیگران نبودم که خود محتاجی نیازمند بودم. سرگشته ای تنها و خسته. و امید به خود را گم کردم. و به سوشیانت امید بستم. آری! تنها اوست که نجاتم می دهد. دستم می گیرد.  و زمانی که کودک خود را نخستین بار خفته در آغوش مامش دیدم سوشیانتم را دیدم. او. ادامه ام. راه نرفته ام. امیدم.

و باز آغاز...


تـوی بـر تـو بـرفـهـا همچون عَلَم..........قـبه قـبه دید و شـد جـانـش بـغـــم...........بـانگش آمد از حظیره شیخ حی ........... هـا انـا ادعـوک کـی تـسـعی الــــی؟...........هین بیا این سو بر آوازم شتاب.......... عـالم از برف است روی از من متاب

بهای یک دانه سیب را چند محاسبه می کنید؟!

در راه "هبوط" از جنت به ارض با خود می اندیشید که:  

 میوه ء ممنوعه ای که اورا از عرش به فرش رساند نه یک دانه سیب و نه حتی وسوسه جاودانگی  و نیز "دانستن "و "آگاهی" نبود. میوه ممنوعه "آفرینش" و " خلق"  دانستن و آگاهی بود. در غلتیدن در مردابهای"منطق"  که ذهن و ادراک را عجیب می آلاید.  منطقی که فرصت خلق ادراکات و اندیشه های تازه می گیرد و تو را به ورطهء "عادت" می اندازد.  

میوه ممنوعه چه حاصل بدی در تو می آفریند: حافظه

 آه که اگر می دانستم که "دانستن چه توهمی است و چه افسونی" ، هرگز سیب گاز نمی زدم.

کارتاژ یا کورتاژ! مساله این است.

"ببین! تلالو و درخشش سرخیِ خون ِداغ ِبر اختر فیروزه ای گناه و جوشش تفتیده خاک اجدابیا. 

ویا 

خردیِ استخوان ِنرم طفلکی صغیر در چرخهء ریا"  

آنچه که سبب می شد سالیان دراز پس از جنگ دوم پونیک ٬آن آسیاب مخوف و محقر ِآن گوشهء صحرای اجدابیا همچنان برپا باشد اقتصادی بودنش بود. چرخ این آسیاب با آب نمی چرخید که در برهوتی آنچنانی خود یک مزیت بود و البته نه با باد و عشق و یا هر نیروی شناخته و ناشناخته دیگری. تنها و تنها خون بیگناهان قادر به حرکت درآوردن این ابَرَ اختراع آدمی بود چراکه  خون آدمی در بی ارزشی و فراوانی با ریگهای صحرا پهلو می زد و استفاده از آن بسیار اقتصادی بود. شاید زمانی که پسر آمیلکار و فرمانده فابیوس ماکسیموس سنگ بنای چنین آسیابی می نهادند به استفاده از ریگ های بیابان برای به حرکت در آوردن این چرخ اندیشیده بودند اما تنها چکه کردن قطرات خون از چرخ آسیاب بود که به آن جلوه ای طبیعی می بخشید وفریاد اعتراض کسی را بلند نمی کرد. به هر حال همیشه و در طول قرون بیشمار توجه به خواست و مطلوب مردم از اهمیتی به سزا برخوردار بود. 

آنچه نیز به عنوان محصول از آن آسیاب خارج می شد استخوانهای خرد شده ءبیگناهان در بسته بندیها و رنگ بندیهای متنوع بود که مشتریهای پرو پاقرصی داشت. حتی فرشتگان هم از پیشوازی و خدمت به ارواح بیگناهانی که در این آسیاب خرد می شدند و به سرای برین داخل می شدند خرسند بودند و گماشتگانی را برای تشویق بیگناهان برای به حرکت در آوردن چرخهای تولید ارسال می کردند. پلوتوکراسی نیز از وضعیت موجود راضی بود و تلاش می کرد که میزان رضایت بیگناهان از فرایند تبدیل به محصول هرچه بیشتر افزایش یابد.  حتی صرافی های چهارراه استانبول نیز از این وضعیت و فرصت به وجود آمده برای سرمایه گذاری رضایت داشتند. هر چه خونها بیشتر سود ها بیشتر. ارتشهای آزادیبخش هم از فرصتی که برایشان پیش آمده بود کمال رضایت را داشتند.

سالها پیش در بازدیدی که از آن آسیاب داشتم تابلویی آویخته بر مدخلش یافتم که در آن نبرد میان یک غول سیاه و یک غول سپید به تصویر کشیده شده بود. ولی استاد گامبریچ برایم فاش ساخت که امروزه با جدیدترین تکنولوژی ها آشکار شده است که اگر از زاویه دیگر به این شاهکار دوران "ایونی" بنگریم این دو غول سیاه و سپید به نشانه دوستی و صلح دستهای هم می فشارند. 

 

"هجومِ عصمت و پاکی به چرخهء همیشه باقی ِفدا شدن 

نی. من غلط گفته ام چرا؟ ..."

شک بین یک و دو

تق تقِ برخوردِ قطرات باران بر روی شیشهء پنجرهء طبقهء همکف به هیچ وجه شاعرانه و زیبا نبود. جریانی از این قطرات ِباران از ناودان ِمژگان و بینی و گوشهایش به پایین می سُریدند. اما حتی با وجود تاریکی هوا و باران شدیدِ آنشب ٬درخشش و تلالو قطرات اشک از قطرات باران قابل تمیز بود.  

" نه عزیزم! امشب نه. مگه نمی بینی حالم بده. میخوام کمی استراحت کنم." 

به زیبایی و تازگی دنیا پس از حضور "او" می اندیشید. به فکر و یاد "او" که همچون طفلی معصوم و بیگناه در آغوش داشت. به یاد "او" که چون حیوانی با وفا با خود به هر سو می برد ٬نوازشش می کرد و از آن گرما و روشنی می گرفت.  

صدای پچ پچ و همهمه و بعد قهقهه های سرشار از لذت از پشت پنجره به گوش می رسید.  

امان از تندبادهای زندگی. همانهایی که گاهی ما را آنچنان در بر می گیرند که تمامی گرایش و گرانشمان را به یک نفر محدود می کند و البته لزومی ندارد که از آن یک نفر بیشتر و یا حتی به اندازهء دیگران خوشمان بیاید. و دو صد بدا که از حضورش محروم هم باشی. در آن صورت است که نیازی عمیق به حضور "او" پیدا می کنیم. نیازی که قوانین این دنیا برآوردنش را محال می کند. 

در نظر می آورد که با آن یکی به خوش خیالی او می خندند. باید کاری می کرد. بهتر بود به پنجره بکوبد و صدایشان کند. همین که غافلگیرشان می کرد آنها می دانستند که نباید او را خوش خیال و خام بپندارند. حس پایان یک شک. حس پایان یک درد و رنج که مانند خوره روح را می خورد و لذت عقلی حاصل از این پایان. 

در لحظه کوبیدن به پنجره شرمسار شد و منصرف گشت. چه خوش بختیهایی که تحققشان را فدای ناشکیبی ها و لذت های آنی می کنیم. 

برگشت.

داستان مرد چاه کن

چاه کنِ پیر٬خسته و غرقه در عرق٬ تلاش می کرد تا آخرین نیروهای مانده در جانش را در باقیمانده ء ساعاتش تبدیل به ضربه ای عمیق تر کند و چاهِ ظلمانیِ وجودش را به آب حیات برساند که اگر این نمی کرد حاصلِ سالها کاویدنش و پندهای پیران و پیشینیانش همه بر باد می دید. مردانه لایه های عقل و منطق٬شعور و احساس را در نوردیده بود و اکنون در سالخوردگی پنجه در پنجهء لایه ای سنگی تر و استوارتر از لایه های عقل و احساس و عرفان و اشراق و ... انداخته بود. آخرین ضربه در واپسین لحظات پیرمرد را به جریانی عظیم مهیب و خروشان رساند که سریعتر از هر نوری چاه کن را به درون خود کشاند. جریان روح و هستی آفرینش که روان آدمی پیش از تکثیر و ازدیاد و قبل از سفر هبوط همچون قطره ای در اقیانوسش محو و متصل بود.  

آری! پیرمرد جاودانگی را در نیست شدن از روی زمین و مُزدِ سالها مردانه کاویدنش را نه با چند جرعه آب حیات که در اتصال به دریای هستی یافت.  

زمانها بعد٬آدمیانی که از آن سرزمین می گذشتند از پیرمردی سخن می گفتند که چون دیوانه ای زنجیری٬ عمری را در طلب آب حیات تلف کرد و نه تنها آب حیات که حتی آب آشامیدنی هم نیافت و هیچ لذتی از زندگیش نبرد

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

همه چیز بالاخره تموم شد. مثل یک هیاهو٬مثل چکاچکِ شمشیرهای وسط میدون جنگ. مراسم نوروز و دلخوشکنک های مردم رو میگم. زمستون و بهار مثل آواهای زیر و بُم یک ترنم و ترانه اند و زمانی آوایِ زیرِ بهار شیرینی و لطافت خودشو تبدیل به شیره ء جونت می کنه که پیش از اون آوایِ بم زمستون سردی و ستبریشو شیرهء وجودت کرده باشه. بهار برای مردمی با زندگی از پیش تعیین شده و کنترل شده ٬ مردمی که دستاوردهاشون توی زندگیشون دروغ و ریا و تملقه ٬فقط مثل یک مخدر عمل می کنه . بیچاره ها فکر می کنند چون بهار اومده و فصل زایش و باروریست باید کینه های کهن رو با لبخندهای آگنده با زهر ریا بپوشونن و ...  در حالیکه نمی دونند و نمی بینند که زایش مدتها پیشتر در زمستون آغاز شده .  

زیبایی مثل زشتی و یا خوبی و بدی و خیلی از صفات دیگه یک ماهیت و حقیقت دارند و اون هم جریان سیال وجود و آفرینشه که مثل تجزیه نور در منشور ادراک و منطق آدمی به رنگین کمونی از صفات تبدیل میشه. بگذریم 

چقدر اینجا رو خاک گرفته. کهنه و غبار آلود ولی برای من همون حس کلبه ای رو داره که در راه مونده ای برای زدودن غبار غم دل و جان سالکان و روندگان ساخته. گاهی هم حس می کنم من خارون پاروزنم که مسافران رو سوار بر مالیخولیای درونم در سرزمین نیستیها جابجا می کنم... 

با تموم این احوال دلم برای تک تک دوستام تنگ شده بود. دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود هر چند که فضای وبلاگستان رو تیرگی و تارگی کبر و غرور و منیت گرفته. هر چند که نوشته های بلاگرها بوی زندگی رو نمیدند. هرچند که چیره دستان این بازار قلم ها غلاف کرده باشند.  هر چند که مسابقه "کی بدبخت تره "توی وبلاگستان و بین بلاگرها راه افتاده باشه و همه فریاد غم و خستگی و بندگی و بردگی به آسمان بلند کنند می نویسم و می خوانم: 

آری آری زندگی زیباست٬زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست٬گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست٬ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

رنج "بودن"

اینکه آدم خودش نباشد دردناک است و از آن دردناک تر این است که خودش باشد.حالا هر اسمی می خواهند رویش بگذارند.چون وقتی که آدم خودش باشد می داند چه بکند تا کمتر خودش باشددر صورتی که وقتی خودش نباشد می شود هر کس و ناکسی باشد و احتمال محو شدنش بیشتر می شود.

 بکت