وقتی خسته شدی٬هروقت شکست خوردی٬ اصلا مهم نیست. دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. این بار بهتر شکست می خوری
بکت
این آینه یه آینه معمولی نبود. تو می تونستی بهش نگاه کنی و هر چیزی رو که نیت می کردی توش می دیدی . اگه می خواستی یه خرس رو اون تو می دیدی و اگه اراده می کردی یه شهر به بزرگی لوس آنجلس و همه فعالیتهای انسانی داخلش رو .
این آینه رو از توی آت و آشغالای اون پیرمرد بدبوی ریش درازی که اون روز صبح توی گرگ و میش هوای مه آلود پاییزی کنار جاده به حالت مرگ افتاده بود پیدا کرده بودم. پیدا که نه . در واقع برداشته بودم. چقدر باهاش لبریز و سرشار بودم. همه ۲۴ ساعت روز رو. همه روزهای سال رو.تموم کار و زندگیمو تعطیل کرده بودمو سعی می کردم تموم اشیای شناخته شده پیرامونمو توی آینه ببینم.
ادامه مطلب ...اینو که شنیدم با خودم گفتم بد نیست تقدیم اشرف مخلوقاتش کنم
کایکو (در حالیکه دستمال قدرتش رو از شونه هاش باز میکرد با چهره ای خسته ) : خسته شدم ازین همه فسادی که کشور رو در برگرفته. الان چند مرتبه است که سرتاسر ژاپن رو می گردیم. از نزدیک با مردم دیدار می کنیم. مشکلاتشون رو می بینیم و در حل اون مشکلات بهشون کمک می کنیم. ولی نه دستمال قدرت من و نه شمشیر تو و نه سیاست و تدبیر میتی کمان نتونسته فساد رو توی این سرزمین ریشه کن کنه که هیچ بلکه بیشتر هم کرده. تسوکه! من خیلی خسته ام. این خستگیم بیشتر ازینکه جسمی باشه روحیه.نه. اصلا سرخوردگیه. من میگم روشهای ارباب کمان دیگه قدیمیه و جواب نمیده
۱)چه بخوایم چه نخوایم بحث هدفمندی یارانه ها باید انجام میشد. اینکه از روزهای نخست اومدن قیمت ها رو بدون در نظر گرفتن ترند و جهت بازار تثبیت کردند و در راستای نیل به اهداف خاص از ابزار پوپولیسم کمک گرفتند اشتباه بود و شرایط ایجاب می کرد که این وضعیت اصلاح بشه.
شاید شما هم از زمره افرادی هستید که تصور می کنید هدفمندی یارانه ها باعث سخت تر شدن وضعیت کشور میشه و البته از کسانی هستید که از چم و خم سیاست توی این کشور چندان اطلاعی نداره.
شاید خیلی عجیب نباشه که متوجه بشی چشمهات قادرند درون هر موجود زنده ای رو بکاوند. ولی این دقیقا اتفاقی بود که برای مرد افتاده بود. شاید داشتن توانایی های عجیب و غریب توی سرزمین من که آکنده از جسمها و سرهای گرسنه است یه منبع درآمد و کلا فال و تماشا باشه. ولی مرد ازین سندرم نادر چندان دل خوشی نداشت. براش بی معنا بود که آدمها درنظرش محو و گم باشند اون هم در حالیکه صدای نفسهاشونو کنار خودش می شنید و براش منطقی نبود که ابعاد آدمها رو در حد نامتعارف " کوچک" ببینه. "پس اون اندازه واقعی آدمیزاد چی میشه؟ چرا اینها این همه گنگ و کوچیکند؟" یاد شوخی چشم پزشک افتادکه با خنده بهش گفته بود: از کجا معلوم که ایراد از چشمان تو باشه و نه از ما؟
ادامه مطلب ...میخواست پایان داستانش سوررئالیستی باشه. چندین سال بود که مثل نقاشی که طرح اتودهای مختلفی رو برای تعیین بهترین تناسب و هارمونی بین سوژه ها تست می کنه به این نوع پایان فکر کرده بود. این چطور بود؟
" به نظرم گره گوار می تونست و میبایست صبح اون روزی که سوسک شده بود بازی رو قبول می کرد و به دتبال راز چگونگی عبور از مرز پیکر جانوری به جانور دیگه می گشت. همین که گره گوار خودشو مسخ شده دید و کیمیا به اون ارزشمندی رو نادیده گرفت کارش خراب شد. "
نه. شاید بهتره دست از عقاید احمقانه هگلی درباب زیبایی هنر دست بشوره و بشه یه بچه آدم مثل کانت:
دل به دل راه داره .
یکی از اون گزاره های ساخته و پرداخته ء ذهن بازندگان در بازی عشق که این بیماریشون رو برای مدتی دیگه کش بدند. باختن توی یه بازی که دیگه توجیه کردن نداره . چه بخوای چه نخوای هر دختری شاهزاده قصه زندگیشو جوون بلند بالا و تنومندی می دونه که مغزش با چرندیات علم و فلسفه تهی و اسفنجی نشده باشه . حالا شاید اون جوونک همون راننده تاکسی باشه که تو حتی محل سگ هم بهش نمیذاری. چه بخوای چه نخوای هر پسری ملکه آرزوهاشو همون عروسکی میدونه که نه از شرودینگر خبر داره و نه از هایزنبرگ و تموم دانشش ختم میشه به " آیا می دانید؟" های مجله های خونوادگی و تعداد ساعتهای مچی بکهام. به این میگن " دیکتاتوری انتخاب طبیعی" .
فکر نکن تویی که توی فیزیک و نجوم سرآمدی و یا هنرمندترین آدمهای روزگار مایی کسی هستی. تو در فرایند انتخاب طبیعی بازنده شدی و علم و عرفان و هنر مسکنی برای تخدیر تو و رهایی از درد و رنج باختنته . آهای همه دانشمندان و هنرمندان! همتون محکوم به حذفید. همونطور که طی سالیان دراز این همه ژن و استعداد و حس های مختلف نابود شدند و حذف شدند.
می بینید جماعت دانشمندان و هنرمندان؟ این شماها هستید که خلاف جهت آب شنا می کنید و این شماها هستید که با فکر و احساس خودتون ناهمگونی و ناهمسازی در سیستم به وجود می آورید. شاید نتیجه فکر و هنرتون بمونه . بمونه تا بازندگان بعدی رو تخدیر کنه.
امروز هم یکی دیگه از روزهای عمرمه که سپری میشه و می گذره. هیچ وقت نفهمیدم که آیا این منم که روزها و شبها رو مصرف می کنم و سپری می کنم و ازشون عبور می کنم ویا اینکه این عمرمه که مثل یه تصویر با همه رویدادهای خوب و بدش میاد و خودشو بر من عرضه می کنه و رد میشه. شاید یکی باشه که بپرسه مگه این دو حالت فرقی هم می کنه و آیا اصلا پرداختن به این چیزها مهمه یا نه. من خودم ترجیح میدم که من در حال رفتن باشم و این من باشم که روزها و شبها رو مصرف می کنه تا اینکه ایستا و ساکن در جایی باشم و رویدادهای عمرم به من نزدیک بشن و خودشون رو در اختیار من بذارن و بعد از من عبور کنند. وقتی بیشتر فکر می کنم نومیدانه به این نتیجه می رسم که فکر دوم منطقی تره هرچند که فکر اول لذیذتر باشه.
ادامه مطلب ...زندگی نمایشنامه ای مضحک است که همه در تکاپویند که با خواندنش بهترین نقش را برای اجرا برگزینند و البته در این میان به پوزخندها و تلخندهای نمایشنامه نویس که مستور است بین سطور بی توجهند.
واقعیت ها به دنیای اعتقادات و باورها راهی ندارند پس هنرمند واقعی در این صحنه آن تماشاگری است با دورترین فاصله از سن که واقعیت هایش با نمایش اعتقادات بر روی سن تفاوت چندانی ندارد...
حالا که می روم دلتنگ ماندنم
من درخشش ِ برق ِ نگاهت را دیده بودم آنگاه که ماهی ِ چشمانت در زلالی ِنگاهم جست می زد و من برافروختگی ِ آتشفشان ِرخسارت را دریافتم آنگاه که می کوشیدی سُرخی دیدارت از من پنهان کنی. همچون عنکبوتی سنگدل تقلاها و کشاکشهایت را در تار ِ مِهر و محبتم می دیدم و نوشابهء لذت ِ به عاریه گرفتن ِمقام ِملکوتی و الوهی، ولو برای چند چکه ثانیه را مستانه سر می کشیدم. شاید هم آن زمان که ذره ذرهء وجودت در جاذبه ء بیکران ِسیاهچاله ءچشمانم به دام می افتاد٬همان زمانی که دیگر زمان برای تو از کار می افتاد٬ من مستِ این همه قدرت و ربوبیت، همچو رگبارهای بهاری بر کشتزارهایِ خشک و بایر ِدلم و بر مزارع ِلا یزرع ِسالها انتظار ِتو کشیدنم ،باریدن آغاز می کردم. هر ذره از وجودت که به من می بخشودی همچو ذره ای خاک ِحیات در باغچهء دلم می نهادم تا نهال دوست داشتنت در آن بپرورم و هرگز ندانستیم که آخرین ذره ءخاک حیات برای رشد نهال مهرت، آخرین ذره وجودت بود که به من می بخشودی.
اکنون خروارها با آن سالها فاصله دارم.خاک وجودت که ذره ذره ارزانیم داشتی تنگ، درخت ِمهرت در آغوش گرفته و ریشه های این درخت همچو پنجهء خونینی سالهاست که قلبِ صنوبریم بی رحمانه و معصومانه میفشارد.چقدر سینه ام تنگ ِدوست داشتنت است و چقدر در بیرون فرستادن نفسهای برآمده از یادِ برگهای درخت عشقت خساست می کنم.
وقتی به سفیدیِ چشمان سر و سیاهی ِچشمان دلم مینگرم از اینکه خداوار به تو عشق می ورزیدم شرمسارم.عشق ورزیدنی که در آن عاشق ِ معشوق نما ،معشوق ِعاشق نما می کُشد. این نوای قطرات اشکانم است که بانگی مهیبی به درازنای "بیگ بانگ" بر می آورد: بیزارم از هر عشق الهی که " مَن اَحبَنی قَتلتُه و مَن قتَلتُه دیتُه"...
پ.ن: این مسابقه عاشقانه نویسی وبلاگی و البته عاشقانه نویسی بر خود قلقلکم داد چیزکی بنویسم.
پ.پ.ن: وقتی خودشیفته اومد برای شرکت در مسابقه ازم دعوت کرد به خاطرحمایت از ایده و مسابقه اش اوکی دادم. ولی اینکه معیار انتخاب برگزیدگان روراستی و صداقت نویسنده با خودش و خواننده اش و عرقی که برای متنش ریخته بوده منو آزار میده . چون اینا دقیقا چیزهایی هستند که فقط خودت می دونی بسنجیشون و نه شخص دیگه که از حالات و روحیات شما اطلاعی نداره.
شاید غمگین و اندوهناک بودم آن دمی که با خود زمزمه می کردم:
The sweet smell of a great sorrow lies over the land
Plumes of smoke rise and merge into the leaden sky
A man lies and dreams of green fields and rivers
But awakes to a morning with no reason for waking
تا آنگاه که پیرمردی با غبار غم قرنها و هزاره ها و بلکه ازلها بر روی شانه های وفکر و احساسش در مسیرم قرار گرفت. دیدن پیرمرد حس آشنایی را در من برانگیخت. تو گویی برادهء وجودم در مغناطیس حضور پیرمرد جهت می گرفتند و به صف می شدند.شاید هم این من بودم که چنین توهمی را برای خود می آفریدم که احساس و اندیشه خود غرق حضور پیرمرد کنم.
گویی صدایی می آید. خوب گوش بده ! آری! صدای آغوشِ باز شده ءساحل ِگریان برای میهمانی امواج است. نوایِ بادِ غبغبِ سینه سرخی است که فارغ از شرک و یقین ٬سرخوشیش را به طبیعت باز می گرداند. و آهنگ سایش تَن های عاشقانِ بیقرار زیر بوته های وحشی در آن زمانی که در هم می پیچند. صدای زندگی شاید. ولی اگر دقیقتر گوش فرادهی در می یابی که بانگ دردهاییست که مانند خوره روح و تَن آفرینش را می خورند. ضجه ء زنی که نمی تواند بزاید و فریاد میکشد.