ما آدمها

 حالا هر چقدر میخواهی اصرار کن که آدمی متمدن است و ملبوس به جامه زربفت اخلاق . این آدمی که من میشناسم همان حیوانی است که سابقا نیروی هوش و غریزه و احساس و تن خود را در راه مقابله با حیوانات وحشی و حوادث طبیعی به کار می گرفت و پس از غلبه بر آنها این نیروی خود را در راه نابودی جنس خود به کار گرفته است. امان از این آدم با غرایز و احساسات عقب مانده از هوش و دانشش...

ببین حیوانات در قبال این موجود دوپا چه هوشمندانه سیاست سکوت در پیش گرفته اند تا آدمی به دست خود نابودیش رقم زند  و انگاه آن شود که خود خواهند .

آغاز سال نو با شادی و سرور

واضحه که تعلیم و تربیت شکلی از تبلیغاته که توسط حکومت ها انجام میشه و معمولا حکومتها از این جنبه دارای تناقض هستند: از طرفی می خوان مردم رو  با دانش تجهیز کنن البته دانشی که براشون مفید باشه و از طرفی می خواهن شهروندانی داشته باشن که نسبت به حکومت و نوع تربیت اون مطیع باشه.

ادامه مطلب ...

نشنو از نی این نوای بینوا !

پیش نوشت: این پست تکراریه و فقط به خاطر باخت در یه شرط بندی احمقانه اینجا گذاشتمش.


مکان: "گاندور" رو یادتونه؟!             زمان: پایان دوره چهارم(!) آفرینش٬


                                                                                           

خواجه شیراز با قیافه ای که "گاندولف" را به خاطر می آورد  "الا یا ایها الساقی..." را با چشمانی بسته و خسته زمزمه می کند.

جوانی در حالیکه قوچی آماده ذبح به دنبال دارد و کمانی کهکشانی به دوش گرفته است از دروازه گاندور خارج می شود.

نوای نی برای مدتی به گوش می رسد و گروه همخوانان مصرع " بشنو این نی..." را همانند امواج دریا با آهنگها و شدتهای متفاوت میخوانند.


جوان زیر نور کمرنگ سبز رنگی با خود نجوا می کند:  

ـ و برآن شدم که خود٬قلبِ احساسم با تیزیِ دشنهء بی احساسی بشکافم پیش از آنکه خونین و شرحه شرحه اش کنند و برآن شدم که ابراهیم وار٬ اسماعیل ِ قلبم به قربانگاه بَرم پیش از آنکه خدایی امرم کند و بنده وار دستور ذبحش دهد و برآن شدم که آرش وار جان خود در تیر نهم و پرتابش کنم پیش از آنکه سرنوشت٬ برایم تقدیر کند آنچه را که می خواهد و نمی پسندمش. آری ! سختی ذوب شدن حلقه های وصال در سرزمین تاریکی "مُردور" را به جان خواهم خرید.

ادامه مطلب ...

حماسه مرد نقال

نقال سپید موی خیره بر آتش٬ این حماسه را اینگونه پایان داد:


"سینه سرخ کوچک ٬سرمایِ سختِ زمستان را تنها با امید به گرمایِ مطبوع بهار به جان میخرید. اما کسی به او نگفته بود که پس از آن گرما دوباره سرمایی خواهد بود و او می بایست درین کارمای فصول ٬تنها شایستگی رسیدن به نیروانا را کسب میکرد"


و اشک از چشمانش جاری شد...

عذاب وصل

زنانگی ِ وجودم سر بر آسمان طغیان می ساید و سفره ء مکر و نیرنگش گسترده است . میخواهم آنچنان غرقِ لذتِ حضورم کنمت که بعد من تا دَم بر می آوری شیرینی حضورم را در وجود مردان دیگر جستجو کنی .

ای فدای تو همه بزهای من !

"به خدا بگید که نمیخوام بعد مردنم اونو ببینیم. دوست دارم اینجا و  الان که زنده ام ببینمش."

گفت مگو

گفت : من نیز قادرم مرده ای زنده کنم  

گفتم: تو اگر راستگویی مگذار زنده ای بمیرد، زنده کردن مردگان پیشکشیت !

۱۱ سپتامبر

خیمه شب بازی ۱۱ سپتامبر مشابه درام جعبه سیاه هواپیماهای سقوط کرده ایرانی سالیان اخیر از مسائل لاینحل و در عین حال واضح دوران ماست.مساله ای که به عقیده بسیاری از نقاط برجسته و عطف تاریخ روزگار ما محسوب میشه و این البته از بربریت دنیای مدرنه که به جای اونکه آزمایش شتاب دهنده CERN از نقاط عطف روزگار ما باشه و یا ورود به دنیای کوانتومی دیتاها رو از نقاط برجسته روزگارمون بدونیم و یا دست بردن آدمی در خلقت و ساختن موجودات مصنوعی رو ، عملی کثیف و حیوونی و کلا خشونت و کشتار رو نقطه عطف روزگارمون میدونیم. آهای نیچه ! برخیز و بنگر .

همیشه این سوال برام مطرح بوده که آیا لزوما جاده صلح و آرامش باید از باتلاق جنگ و ویرانگری بگذره‌؟ آیا الزاما باید منتظر نبرد نهایی خیر و شر باشیم تا دنیا جای بهتری برای بودن بشه ؟! اون هم خیر و شری که به اصطلاح نسبی هستند و دارای معنای متغیر با زمان و مکان و انسان؟! باور دارم که افسانه نبرد نهایی خیر و شر فریبی است برای توجیه هر چه جنگ و کشتار که هر کدام از سرهای درگیر به استناد اون خودشون رو  خیر بدونند و اقدام به یارگیری از مستضعفان تشنه آزادی کنند و افیونی است که با اون مستضعفان رو تخدیر کنند تا هر چه ظلم و ستم را پذیرا باشند و دم بر نیاورند و ... آهای هابز ! برخیز و بنگر !

ادامه مطلب ...

زن،آشپزخانه و لامبورگینی

" لایحه حمایت از خانواده " از موضوعات پر سر و صدای این روزهای کشوره که موافقان و مخالفان زیادی رو همراه خودش داشته و سبب میشه که این مخالفتها و موافقتهایی که اکثرا غیر منطقی و تنها از روی "جوسالاری" موجود در کشورمونه فضا رو به قدری غبارآلود کنه که حرفهای منطقی طرفین منازعه شنیده نشه .  

توی پرانتز بگم که مطرح کردن این لایحه پر هیاهو در فضای امروز کشورمون قطعا به خاطر پرت کردن حواسهاست و بعد از مدتی این لایحه مثل دفعات پیش مسکوت گذاشته میشه . ولی این موضوع سبب نمیشه که ندونیم و یا نخوایم بررسی کنیم که این لایحه چه چیزهایی رو میخواد بیان کنه.  

ادامه مطلب ...

بشنو این نی چون حکایت می کند:


مکان : اورشلیم، میدان اصلی شهر که شبیه میدان "اونتر دن لیندن" در برلین است .            

زمان: نزدیک به دوهزار سال پیش٬ شاید هم غروب روزی که نیروهای فداکارو جان بر کف" اس اس" به فرمان " فوهرر" نیروهای فداکارو جان بر کف" اس ای" را قتل عام نمودند.

 

پرده کنار می رود. 

 

پسرک  تقلا می کند چشمانش را از زیر دستان مادرش رها کند و صحنه ای را بنگرد که تمامی مردم شهر برای دیدنش جمع شده بودند. گویی ضیافتی  برگزار شده است. یکی از میهمانان که پسرک مجذوبش گشته بود شخص مفلوج کوچک اندامی بود که گویا حافظه ای بس بزرگ داشت. مردم این شخص را که بسیار آراسته و مرتب بود "حس انتقام" می نامیدند.

پسرک از مادر پرسید: 

ادامه مطلب ...

ریاضیات زندگی

تقریبا همه شما با منحنی سینوس آشنا هستید. با اندکی تقریب و اغماض می توان گفت: انسانها در دوران زندگی خود مسیری مشابه با این منحنی رو سپری می کنند. عده ای از آدمها در فاز مثبت این سینوس زندگانی گام بر می دارند و گروهی دیگر که جلوتر و یا عقب ترند در فاز منفی و با گذشت زمان افرادی که در فاز مثبت زندگی بودند وارد فاز منفی می شوند و بر عکس و این جبر مسیر زندگی آدمهاست که از پیش تعیین گردیده است و کسی توان فرار از این مسیر را ندارد.اما بدان و آگاه باش که تو قادری دامنه و دوره تناوب حرکت زندگانیت را در این مسیر سینوسی تعیین کنی. 

منحنی سینوس زندگی عده ای بسته به ظرفیت روانی و تعادل عاطفی و پیشینه ژنتیکیشان دامنه بزرگتری دارد و در نتیجه مدت زمان بیشتری را در فاز مثبت یا منفی می گذرانند و وصال و فراقشان عمق بیشتری دارد و منحنی زندگی عده ای نیز دامنه کوتاهتری دارد و شادی و غم سطحی تری را تجربه می کنند.  

هستند افرادی هم که از نقطه صفر منحنی سینوس خود می گذرند. افرادی بی انگیزه که بسته به وضعیت و مسیر زندگانی خود عنقریب وارد فاز مثبت یا منفی می شوند. 

می خواهم بدانم تو کجای منحنی سینوسی زندگیت قرار داری؟!   

 پ.ن: توابع مثلثاتی که هیچ . بقیه توابع عالم را می توان با استفاده از تبدیل فوریه به تابع سینوس تقریب زد. پس هیچگاه نپرس چرا سینوس !

اولئک کالانعام بل هم اضل

آهای تو ! اگر از دستهء کسانی هستی که آتش عشقت با تُفی خاموش می شود همان بهتر که سرِ خود گیری و به نُشخوار گری و گُشنی گرفتن مشغول شوی.

پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت

چه کسی از دلتنگیهای یک کلاغ آگاه است ؟! آری کلاغ را می گویم. کلاغی را می گویم که همواره به زشتی و خبر چینی شهره بوده و در بهترین حالت سهمش از تمام خوشیها و خوشبختیهای روزگار آن بوده که به خانه اش نرسد. کلاغی که حتی خلقت نیز رنگ تاری و تیرگی را برایش خواسته است . کلاغی که نصیبش از شادیِ کودکانِ معصوم ِبازیگوشِ بازار تنها سنگ است و بالهای شکسته. حتی طفلان معصوم نیز به کلاغ رحم نمی کنند.

اما به راستی چه کسی از رنجها و غصه های کلاغ آگاه است؟! چه کسی می داند که پشت نگاه سرد و بی تفاوت کلاغ و کردارش چه ها که نمی گذرد آن هنگامی که شاهد نظربازی و عشق بازی گل و بلبل است؟! کلاغک بیچاره همواره باید دوستی و عشق خود در دل کوچکش پنهان کند و به آنچه که روزگار برایش مقدر ساخته دلخوش باشد و دم نزند. او باید به زشتی و شومی خود راضی باشد تا زیبایی بلبل در کنار زشتیش بیشتر از پیش یه چشم آید. 

 بگذارید برایتان پرده از رازی دیرین برفکنم. کلاغ هم عاشق است. عاشق گل و عاشق زیبایی و چه بسا عاشق تر از بلبل.  اما چه کسی است که باور کند عشق کلاغ را به گل؟! و جایی که بلبل است چه جای ابراز عشق کلاغ به گل؟! حتی گل نیز فرصتی به کلاغ برای ابرازش نمی دهد چرا که سخت در هراس است در میدان آزمایش و به گاه عمل ٬کلاغ سر بلند بیرون آید و محبوبش بلبل نه.  

چه کسی از خستگیها و دلتنگیهای یک کلاغ آگاه است؟! نگاه کن کلاغ زشت و شوم را . چرا وقتی می گویم کلاغ را بنگر به آن دل کوچک و پاره پاره اش نگاه نمی کنی و تنها رنگ و ظاهرش را می بینی؟ چرا به تلاشی که می کند تا روز به روز گل در کنار عاشقش بلبل روزگار بهتری داشته باشد توجه نمی کنی؟! گمان می بری کلاغ از روی رضایت است که در آلودگیها دست و پا میزند و بر اساس تئوری تکامل دستی به سر و روی خود نمی برد؟ نه ! آنچه برای کلاغ اهمیت دارد تنها خشنودی گل است و با هرچه زشت جلوه دادن خود بلبل را زیباتر جلوه می دهد و چه فداکاری بالاتر از این؟! 

کلاغ بیچاره !

و گفت: " لقد خلقنا الانسان فی کبد " ...

یک دفعه می آید و گلویت را آنچنان میفشرد که جانت در می رود. حالا باز این خوب است. یک دفعه گرمایِ قطراتِ زلالِ اشکانت را پشتِ پرده های پلکانت احساس می کنی . باز این هم خوب است . لامصب آنچنان آن تکه گوشتِ صنوبریِ شرحه شرحه را می گیرد و فشار می دهد که تمام خاطرات و پیشامدهای گفتنی و ناگفتنی مقابل دیدگانت به صف می شوند. 

من و ساقی مدتهاست به هم ساخته ایم ولی دریغ از برانداختن بنیاد این غصه و غم. پیشترها برای ریختن خونمان لااقل دار و دسته ای، لشکری چیزی جور می کرد. اما این روزها کراهت چشمان و نحوست رخسارش را نشانمان می دهد و در چشم بر هم زدنی درد است پشت درد و رنج است پشت رنج . 

پیشتر گمان می کردم که مجموع جبری رنج و شادی در دوران عمرت مقداری است ثابت و رنج امروزت با شادی فردایت متعادل می شوند و رنج امروزت شادی دیروزت را متعادل نموده است. ولی زهی خیال باطل که دست هر چه خوشخیال است را از پشت بسته ام. رنج و شادی هردو از یک جنسند و از یک قماش و دارای یک ماهیت که به تناوب شکل و هیات خود تغییر می دهند و در جامه ای متفاوت فرو می روند تا بیشتر از پیش تو را به بازی گیرند و به امتحان گیرند و به سخره گیرند و در کشاکش دهر هماره سنگ زیرین آسیابت کنند و بلکه آسیابت کنند و جانت به در آرند. 

آهای شادی ! دیگر نمی توانی مرا بفریبی . آهای رنج ! حتی اگر در شکل شادی به سراغم بیایی می شناسمت...

امان از جبر دنیای مُثُلی که بر اندیشه و فکرمان حاکم است و این جبری است بس دهشتناک که اساس و پایه داوریهایت بر پندارهایی سست و نااستوار قرار دارد و امان از عصیانگری این قلم هنگامی که افسار پاره می کند. 

آری آری زندگی زیباست...

همه داستان زندگی از اینجا شروع می شود که تو در بی خبری ها و گرفتاریهایت دست و پا میزنی که ناگهان جرقه ای زده می شود و در روشنایی و فروغ آن جرقه است که پی می بری نیرویی نامرئی و کششی وصف ناپذیر و لذت بخش تو را در بر گرفته و تو از آن بی خبر بودی. حتی ممکن است پی ببری که این کشش از مدتها پیش وجود داشته و گمشده ای بوده که بعد مدتها آنرا یافته ای و ناتمامیهای وجودت را با آن کامل می کنی. گویا عشقش می خوانند و یا دوستی و یا هر چیز .  

دوران خوشی است. دوران سرمستی و مدهوشی . دوران امید و آینده. جوانه ای در دلت راه خود را می جوید و تو با همه حواس و افکار خود سعی در تغذیه این جوانه می نمایی و پیرامون خود را فراموش می کنی و دنیا را تنها از زاویه این جوانه عشق می جویی و تفسیر می کنی و تئوری می بافی و نظریه می دهی.  

ادامه مطلب ...