آهای !با شما هستم

آهای ! تویی که سراسر دلتنگی و تنهایی و غربتی ! حتی تو که صبورانه غربت و تنهاییت پر می کنی و از روزگار گله و شکوه ای نداری ! آری با شماهام ! حتی خود را نیز نهیب میزنم. می دانی چرا تنهاییم؟! شاید تو به آن گذشته بگویی . شاید یک اتفاق ناخوشایند و شاید موقعیت نامناسب. شاید هم خود را بدشانس می دانی که کسی بر مسیرت قرار گرفت که شایسته ات نبود .در هر حال تنهایی امروز تو بهای بی اعتنایی به آن گذشته ات است و بس. تنهایی امروزت هزینه خودخواهی گذشته ات است. همان زمانی که با خرد ناچیزت موقعیت خود و او را سنجیدی و نتیجه گرفتی که نمی شود . آنهم با وجود آن همه حس و زیبایی و سرشاری و طراوت و ...  

زیبایی و لطافت آنقدر حساس و ظریف است که خودخواهی و خود شیفتگی را بر نمی تابد.

حقت است. حقمان است. شرنگ تنهایی امروزمان به پاس ناسپاسی شهد نوشین دیروزمان است و بس.

مدیحه با صله

 قصه همچنان است که بود 

داستان خروش هر چه سکوت و روشنی تیره ها  

حکایت راستی هر چه کژی 

صدای سوز باد و نوحه ای دیرین  

آمیخته با فریب پاکی نوای نی شبانکی حقیر  

و غریو خاموش و نالان کُرک برف ِ نرم بر چارقد زالی کهن

ببین که حتی باد را به حبس می برند

 این شبنم است این چنین زشت و سیاه؟! 

چه کسی خواست بگوید این برفِ سیاه و خشن خطاست؟!

آوای ناله ای محبوس در حصار زمان  

و زشتی طراوت بهار  

 آه ای شبان مضطرب ! نمی دانی که "باور نمی دارند روز داوری" ؟  

نشنوده ای "یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم" ؟ 

و مابقی را نیز؟ 

پشت سکوت هیاهوی باد 

کودکی پیر با چشمانی که آینده را گذشته اند 

افسون پاکی و پلشتی درو می کند  

وین مردم حقیر ...

خدایی می تواند نعمتی بهشتی باشد !

اگه من توی بهشت خدا برم که میرم قطعا بعد یه مدت نعمتهای عادی مثل شیر و عسل و حوری دلمو میزنه و برام تکراری میشه. خیلی فکر کردم که بعد از اشباع از اون نعمتها چیکار می کنم. به این نتیجه رسیدم که اون موقع قطعا میخوام ( چون طبق وعده الهی هر چیزی بخوام برآورده میشه) یه دنیای کوچیک واسه خودم خلق کنم و آفرینش خودم رو به همراه بنده های خودم داشته باشم. اینطوری مدتها می تونم سرگرم باشم.  

 

پ.ن: خواهشن حرف از کیفیت نعمات و عدم خستگی از نعمتهای الهی نزنید که همشونو حفظم. 

 

مهریه

میگن پادشاهان قاجار از وقتی که دخترکان کمر باریک و مو طلایی و چشم آبی اروپایی رو که دیدن شروع کردن به تاراج ثروتهای مملکت. به بهانه مداوا و به قصد سفر به کشورهای فرنگ و در اصل کامرانی و کامروانی از فاحشه های اروپایی امتیاز نفت جنوب رو واگذار می کردن: ۶۰ سال. امتیاز توتون و تنباکو خدا سال و ... 

حالا حکایت مهریه برای جوونای ایرانی شده مثل همون واگذاری امتیازات. حاضرن به صورت عندالمطالبه ( بخونید اقساط) بسته به موقعیت اجتماعیشون امتیازات زندگی اومده و نیومدشون رو واگذار کنن به نوباوگان این سرزمین .  

خیلیها مهریه رو هدیه اجباری مرد به زن میدونن که مرد برای اثبات علاقه و عشقش به زن باید بپردازه . حالا اینکه تنها راه ابراز عشق و علاقه تقدیم سکه های طلاست و یا اینکه چرا زن نباید عشفشو ابراز کنه بمونه .  

یه سری آدمهای دیگه هم هستند که مهریه رو ضمانت زندگی زن میدونن. از نظر بنده زندگی که قراره با شک و سوظن شروع بشه معلومه به کجاها می رسه . خوشمزه اینجاست که مرده هنوز خیانتی نکرده و به خاطر جرم ناکرده باید سکه طلا پرداخت کنه تا زنه خیالش راحت باشه ! اینجا کسی هست که به نظرش پرداخت سکه باعث خوشبختی بشه ؟!   

بعد فرض کن من مرد ۵۰۰ تا سکه برای خرید زنم پرداخت کرده باشم. اگه یه موقع بیام خونه و خواسته جنسیم برآورده نشه پیش خودم میگم ۵۰۰ تا سکه طلا دادم و خمارم؟!  

آقاجان ! خودتون بهتر از من میدونید. این شیوه ازدواج خرید و فروش انسانیته ! فکرشو کن ۵۰۰ سال بعد چقدر با تمسخر به این آدابمون نگاه می کنن ! 

پ.ن: فکر کنم باید به این موضوع اشاره کنم که صدا و سیما و فارسی وان دوبال یک پرنده هستند و هر دو یک کار می کنند. حالا من نمیخوام در حال حاضر بدبین باشم و بگم  پشت پرده خبراییه ! 

پ.پ.ن: دوستانی که نگران بودند و ابراز لطف می کنند ازتون ممنونم. فعلا درگیر کار مضاعف هستم و حتی برای خوابیدن وقت کم میارم .

پ.پ.پ.ن: اینجا کماکان یه وبلاگ فلسفی برای بیان آرای بزرگان این عرصه هست . چون بنده غیر از نقل قول آرای این بزرگان چیز دیگه ای بلد نیستم و استعداد نوشتن و خیالپردازی هم ندارم. احساساتمو هم واسه خودم نگه میدارم.

عاشقی می تواند بازی کثیفی باشد

دو الکترون هیچ گاه عاشق یکدیگر نمی شوند. چرایش را همه می دانند جز آن دو الکترون  نادان و همواره در تلاش برای رسیدن از هم دور می شوند.  

الکترونها برای تحریک حسادت یکدیگر از پروتون بیچاره به عنوان مهره استفاده می کنند. چه می داند پروتون که در چه دامی افتاده است و هیچ وقت هم نخواهد فهمید و گمان می برد که خود بوده الکترون را به دام انداخته است که جاذبه را طلیعه رسیدن می داند و عشق را مقدمه همدلی و همراهی و دلبستگی و دوست داشتن. اهای پروتون نادان ! بیدار شو .

آهای الکترونهای دساس سیاس که پروتون ساده دل را به قمارکثیف عاشقانه خود کشانده اید! بدانید و آگاه باشید که بی نیروی عشق ناب پروتون به نامنتهایی ناشناخته پرتاب می شدید و بی نیروی اشکهای زلال پروتون از فراق به اسارت می بردنتان.  

شما مگسان گرد شیرینی پروتون را و هسته را نه از برای خودش که برای آماده ساختن محیطی برای عشق بازی کور و بیمارگونه تان می خواهید. تف بر شما باد.  

خواهر ماریا

خواهر ماریا ! همه چیزی که می شد درباره اش گفت. خواهر ماریا این اواخر از طرف کلیسای کانتربری قدیسه خونده شده بود. خواهر ماریا مثل باقی خواهرهای شناخته شده و ناشناخته پیرزنی نورانی و فلفل نمکی که همواره سودای کمک و دستگیری از نیازمندان رو داشت نبود. حتی هدایت مومنان و نو مومنان هم برای خواهر ماری اهمیتی نداشت. زنی بود ۳۰ تا ۳۵ ساله. قدبلند و چشم و ابروی مشکی و پوستی سفید و چشمانی درشت و گیرا که کسی نمیدونست از کجا اومده بود. ولی از هرجا که اومده بود بی نهایت زیبا  بود. 

 اونروزی که خواهر ماری رو به عنوان قدیسه معرفی کردند همه اهالی داشتند از تعجب شاخ در می آوردند. آخه خواهر ماری با اون زیبایی مسحور کننده اش زندگی زنهای زیادی رو به هم ریخته بود. همون زنهایی که میخواستند پشت دیوارهای ریایی اخلاق و تقوا مردشون رو از لذتهای روزگار محروم کنند و البته مردها هیچ وقت حاضر به چنین فداکاری نبودند. هر چند که دوست داشتند اونها هم تمایلاتشون رو پشت نقاب اخلاق و تقوا پنهان کنند.  

ادامه مطلب ...

گذشته نمی گذرد

همین هفته پیش بود. درگیر کارهای پروژه ای ناتمام که باید هر طور شده تمامش می کردم که ناگهان صفحه مسنجر باز شد. آخرین لاین رو که روی نقشه پی اند آیدی کشیدم به صفحه مسنجر نگاه کردم. باورم نمی شد. بعد این همه سال که هیچ خبری از تو نبود اومدی.. ذهنم به گذشته ها رفت . نه ! نرفت بلکه پرواز کرد. روزهای دانشجویی و ملاقاتهای ماه به ماهمون . ایام انتخاب رشته سال ۷۸. همون روزی که خورشیدگرفته بود. امتحان ورودی دوره پیش دانشگاهی رو بگو. همون موقع که همه داشتن جام جهانی رو میدیدن و من و تو درس میخوندیم. یا دوران دبیرستان که واسه خودمون مکتب تاکسیزتانسیالیسم رو ساخته بودیم و با صداقتی سرشار به ریش هرچه زشتی و پلشتی می خندیدیم.  

شماره گذاشتی و من زنگ زدم. شنیدن صدات اون هم بعد از گذشت این همه مدت. قرار گذاشتیم . همون ویونا . بعضی وقتها تکرار و بازسازی زندگی گذشته ای که داشتی در زمان حال میتونه چقدر شیرین و جذاب باشه و همیشه رفتن به جلو رو کسل جلوه بده.  

ادامه مطلب ...

شاتی از آفرینش

وقتی چشمانم را می گشایم تنها تاریکیها را می بینم. وقتی گوشم را باز می کنم قادرم سکوت را بشنوم و زمانی که لمس میکنم  خلا را لمس میکنم و دگر هیچ. 

وقتی می بینم مقداری "شنوایی" همراه "دیدن" به چشمانم راه می یابد و وقتی که می شنوم مقداری "بینایی" را هم با گوشم درک می کنم. به راستی مرز بین "ادراک" و "سنجش" را فراموش کرده ام. گویی مدارهای "سنجش" و "ادراک " ذهنم موازی بسته شده اند و با آغاز "ادراک" فرایند "سنجش" نیز با آن آغاز می گردد. 

 شیارهای ذهنی و قفسه بندیهای کتابخانه ای به نام " منطق" که از بایگانی ادراکات و ژنتیکم سرچشمه می گیرد در حال دگردیسی است. می دانم که آنقدر می روم که دوباره به همین جایگاه بازگردم .   

مدارهای منطقم" مکان" و "زمان " را به گونه ای دیگر می فهمند."فضا" را حفره ای توخالی می بینم و "زمان" را مجاز و انعکاسی  از "آینه". "زمان-مکان" را اغتشاشی از نظم. شاید هم انحرافی از "بی نظمی". و آدمی را سنجشگری که بر روی محورهای "احتمالات" و "نایقینیها"

بخش "سنجش ترکیبات شیمیایی" ورودی به بدنم میزان عواطف و احساساتم را بر مبنای الگویی ژنتیکی مشخص می کند و وای به زمانی که این ترکیبات درصدی پس و پیش شوند.  

  

علت حرکت را نه "نیرو" و نه "خواست" که تمایل به اغتشاش و انحراف از آنتروپی حالت سکون می دانم. وقتی می اندیشم در دریاها و اقیانوسها غوطه ورم. در جریانات گردابه ای و امواج سهمگینی از "داده ها" و " موجودیات" که آفرینش را تشکیل می دهند که سیارات و ستارگان و کهکشانها را نیز چونان خودمان غریق این اقیانوس بزرگ می بینم. وقتی می اندیشم "صلبیت" خود را در دریای "سیالیت" ماورا به حرکت در می آورم. و مغز. این  دستگاه شگفتی که همچون دوربین عکاسی که زمان و مکان را در خود محبوس می کند قطره ای از این دریای بزرگ "داده" در خود می گیرد و محبوس می کند... 

چه سکوت گوشخراشی و چه نور تاریکی و چه خلا لزج و چسبانی... 

من غوطه ورم...

هگل را بیشتر بشناسیم

فکر میکنم آخرین بازماندهء سازندگان مکاتب بزرگ فلسفی "هگل" باشه. فیلسوف پیچیده گویی که به سخت فهمی شهرت داره و به نوعی جزو شاخص ترین فیلسوفان مکتب "ایده آلیسم" آلمان محسوب میشه. همون مکتبی که نهایتا  احساسات کور آدمی عاطفی و هنرمند مثل هیتلر به عنوان "کل" یا همون "پیشوا" و توده نژاد ژرمن به عنوان " جزء" رو در  راستای اهداف و منویات خودش به بازی میگیره و می دونید که چه درام تاسف باری در زندگی انسانها به بار آورد.

نظریات "هگل" رو باید چکیده توجیه افرادی چون شارلمانی ٬لوتر و فردریک کبیر و تحت تاثیر و تحسین چکمه های ناپلئون که پروس رو تحقیر کرده بود دونست. اما از نظر اعتقادی "هگل" پروتستان تند رویی بود که به فرقه لوتر تعلق داشت. همون فرقه ای که بسیار و بسیار به نقش والا و برتر  "دولت" در جوامع در برابر نقش "مردم" اعتقاد داشت و بر این باور بود که "مردم برای دولت هستند و دولت برای تامین رفاه و خدمت به مردم نیست" و چه پشتیبانی بهتر از آرای فیلسوفانی مثل "هابز" و "هگل" ؟!

آرای "هگل" در زمینه فلسفه بیشتر مبتنی بر شهود و مابعدالطبیعه است  و پشتوانه فلسفی خاصی نداره و این اصلا اشکالی نداره . چرا که معتقدم دایره ادراکات ما به عنوان یه دستگاه سنجشگر محدود و پوشیده از نامحسوساته و فیلسوف به عنوان کسی که سعی داره منظره و طبیعت پشت پنجره رو داخل کادر شیشه ای پنجره کنه همیشه محکومه. حالا این فیلسوف میخواد "هگل" باشه یا "کانت" . ضمن اینکه کدر بودن شیشه پنجره هم می تونه بر سنس منظره پشت پنجره تاثیر داشته باشه . هگل توی نظریات فلسفی خودش میاد از کل و جزء حرف میزنه که "کل" تنها واقعیت و حقیقت موجوده و جزء ها به خودی خود حقیقتی ندارند مگر وقتی که مجموعه ای از کل محسوب بشن و واقعیت خودشونو از اون کل بگیرن. درست مثل دست و پا که جزئی از کل بدن انسان یا حیوانه و ماهیت و بودن خودشو از اون کل میگیره. ولی "هگل" در همین جا مرتکب اشتباه میشه و این چرخه رو قطع می کنه که آدم رو که کل در نظر گرفته در مجموعه آدمها میشه جزء تصور کرد و مجموعه آدمها رو میشه نسبت به مجموعه جانداران جزئی از کل دونست و ... در واقع مبنای کار "هگل" منطق ارسطویی بوده و شاید با استفاده از منطق جدید راحت تر می دونست نتایج درست تری بگیره مگر اینکه نظریات کل و جزئش فقط برای توجیه مناسبات میون دولت و مردم باشه.

همچنین میشه نظریات "هگل" رو تنها برای مردمی که ازشون شناخت داره یعنی مردم اروپا در نظر گرفت  و نه برای کل دستگاه آفرینش. ضمن اینکه "هگل" در فلسفه تاریخش همیشه صحبت از "تکامل" می کنه در حلیکه هیچ وقت کسی نفهمید و نتونست بگه که چرا بردار آفرینش در جهت تکامل در حرکته؟! راجع به ایرادات کلامی و محصور بودن در واژگان "هگل" زیاد حرف نمیزنم و ازش رد میشم.

ولی نمیتونم نادیده بگیرم که پشت مغلق گوییهای هگل این نظریات قرار بوده بیان بشه:

"دولت عبارت است از حیات اخلاقی که بالفعل وجود دارد..." و یا " دولت تجسم آزادی عقلانی است" و "به واسطه جنگ سلامت اخلاقی افراد حفظ میشود" و ...

"هگل" هیچ وقت فرض نمی کنه که دولت می تونه بد باشه و اصالت و حقیقت رو با دولت میدونه . "هگل" هیچ وقت نمیگه چرا از کل های دیگه ای که می تونه در کنار دولت مطرح باشه مانند کلیسا و یا نهاد های اجتماعی تبعیت نمی کنه؟ هیچ وقت قائل به یه دولت جهانی نبوده  و هیچ وقت نمیگه دلایل برتری یه دولت بر دولت دیگه چی میتونه باشه؟