-
بازگشت سیاهی
سهشنبه 20 مهرماه سال 1400 22:30
دوباره خودم را خواهم نوشت، هر چند دردناک و هر چند مسخره …
-
برای تو و خاطرت ...
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 22:24
داستان رفتن و آمدن من چونان قیرگون ابری است که از روی نیلگون دریایی بر می آید . گردان چون طبع عاشقان و شیدا چون طبع بیدلان. حتی غوطه وری و غوص در اعماق اذهان بزرگ قرن راحت جانم نمیگردد. اعتراف می کنم که دل و جانم غرق این گردابه هاست ولیک نه نصف عمرم بر فنا. هیچگاه پوسیدگی و تعفن آرامش و سکون را به بر نگرفته ام و...
-
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 20:28
برابر خاطرات اینجا تاب نتوانستم آورد. جای دیگر شرح مویه ها و دل ریش ریش خود را خواهم نگاشت و تا پایان فرصتی اندک باقی است. اینرا نگاه مرد سپیدپوش به من فهماند. بشمار...
-
و "تو"یی که " او " می شود...
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 01:14
ارزانترین متاع روزگار ماعشق و دوست داشتن. امروز انواع آن را در سمساری ها و کهنه فروشی ها دیدم و لوکس ترین کالای متاع ما. نفرت.
-
زمزمه
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 21:00
تکیدگی چهره و پریدگی رنگ رخسار و گود رفتگی چشمان. چشمانی که زمانی زندگی را به بیرون جاری می ساختند اکنون جنون و جبن را به بیرون می تراود. سپیدی موها و سپیدی شقیقه. نشانه های سکنای عفریت "پایان" درون لانه وجود تو. به سمت پایان که میروی از غلظت زندگی کاسته شده و به غلظت مردگی افزوده می گردد. به آغوشت که می...
-
خان چندم؟...
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 22:28
" آهسته می بوسم تو را..." با شتابی افزون تر از سرعت چرخهای ماشین تو را از گذرگاه و گلوگاه خاطرات از سرزمین روزمرگی به دیار عشق های گذشته می برد. " شاید قراره مرد تو اینجوری جا افتاده بشه..." هم مرهم دلهایی که به بیماری " دردهایی که مانند خوره روح و تن را می خورند" نیست. روزگار شگفت آوری...
-
کافی شاپی برای شازده کوچولو
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1391 00:21
گوشه ای دنج با روشنایی محو و نور سوسوزنان مهتابی کهنه خاک گرفته. فضایی آغشته به بوی چوب و اندکی نم. از جاذبه دستانش که رها می شوم بی اختیار به یاد روزهای "تو" می افتم. سوار بر ارابه زمان خاطره ، به روزهای "تو" می رسم. نغمه های عاشقانه محبوس در ذره ذره سلولهایم ،هارمونی آرامش و لبخند توام با غصه ای...
-
با آنکه دلم از درد بیزار است...
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 23:13
نوشتن در محیطی نوستالژیک و زیر حجم انبوه آوار خاطره ها، یکی از دشوارترین کارهای آفرینشه. درست مثل فضانورد بیچاره ای که از سفر نور آسای کرات و ستارگان برگشته باشه و با آرامگاه همه اقوام و خویشاوندانش روبه رو بشه. خاطره ها محصول تهی شدن اشتراک بودنها و نشانه تنهاییه. و چقدر تلخ و دردناک است خاطره . همه نواها و موسیقیای...
-
برگشته ام
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 21:02
از آخرین باری که قلم مجازی رو همچون ذوالفقار علی در نیام کردم و گوشه عزلت گزیدم نه روزها و ماهها که سالها و دهه ها میگذره. آدمها توی دنیای عجایب درونشون حس ششمی دارند به اسم حس گذشت زمان. گاهی ثانیه ای رو سالی و گاهی سالی رو ثانیه ای حس می کنند. در این مدت روزگار موهای سرم و راستی تنم رو نشونه گرفت و باغ شباب رو به...
-
1
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 21:36
روز هجران و شب فرقت یار اول شد... زدم این فال و نگذشت اختر و کار اول شد
-
انا الیه راجعون
شنبه 6 خردادماه سال 1391 18:53
بغض آسمون میشکنه ولی بغض من عجیب راهزن گلوم شده و بهم اجازه تنفس آزادانه رو نمیده. خستگی سده ها و هزاره ها روی شونم سنگینی می کنه. آدمهایی مثل من پینه ناجوری برای سپهر بلند و چرخ گردون و بله قربان گوهای روزمرگی محسوب میشن. آدمهایی که یا باید توی این گردش روزگار و فرایند انتخاب طبیعی له بشن و یا باید ماهیت و خودشون رو...
-
پیوستگی و گسستگی
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 21:56
میخواهم برایت از انفجار بزرگ بگویم. می شناسی اش دیگر ؟ همان انفجاری که آنرا مبدا و منشا هستی می دانند. از آن لحظه یکی شدن و اشتراک همه حریمها. آن لحظه لبریزی که سیاهی چاله جشمانت با «او» پر می شود و سمفونی ریتمیک نفسهای درهم امیخته نواخته و طنین انداز می گردد.در لحظه ای که هیجان ، دماهای درون و بیرون را به مرز یکی شدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 21:17
باد ما را خواهد برد...
-
حکایت ما...
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 13:29
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی پ.ن: سراینده شو نمیشناسم یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز...
-
اگر غم لشگر انگیزد...
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 23:03
-
روزگار ما
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 22:18
وقتی چهره اش رو برای بار اول دیدم باورم نمی شد. همون شاعر محبوب همه . با چشمانی گود رفته و بی حالت که هیچ عمقی نداشتند. گیسوانی کم پشت به رنگ شرابی. گویا به تصویر ماتِ با انگشت کشیده شده یک شاهزاده خانم بر روی خاکهای یک پنجره لکه دار نگاه می کردی. میگفتن جذابیت انکارناپذیر شاعره به خاطر اون بوده که مدتها با کولیها می...
-
بدون شرح
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 18:18
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن ... بــه اسـیــران قـفــس مــژدۀ گــلــزار بـیــار
-
برگی دیگر...
شنبه 23 مهرماه سال 1390 18:11
می خواهم برایت از آن روزی بگویم که خدا کنار باغچه کوچک حیاط قدیمی خانه پدریش دلتنگ بود. همان روزی که شیطان جامه سپید صلح و آرامش به تن کرده بود. چرا که نیک دریافته بود برای شکست خدا بهترین روش آنست که از خدا خداتر شود. آنروز آسمان هم از بس به خود پیچیده شده بود کبود و تار شده بود. آسمان هرچقدر به خود می پیچید نمی...
-
شازده کوچولو
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 23:08
"از دردهای کوچک است که آدمی می نالد. ضربه وقتی سهمگین باشد لال می شود آدم." و من می اندیشم به قدرت آخرین ضربه. محکم تر. محکم تر. راستی! امروز قراری داشتم. قراری با یاد روزگارانی که به تمنایت دل ناتوان خود به این آبشار زدم. تنها نبودم. "خیال تو " و " تنهایی من" هم با من به سر قرار آمده...
-
ازماست که برماست
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 18:37
با صدایی با طنین اعصارپسین و پیشین، رقص کنان، می غنود : پرومتئوسی با هیبت اروس که در صخره ای به بند کشیده شده و هرکولی که به جای آنکه نجات بخش باشد به هیبت عقابی خونخوار درآمده است. آه ای قفقاز! آه ای صحنه خونبار نمایش زندگی! زینهار! این جگر که تو از من می ستانی به بهایی سخت گزاف حاصل آمده است. و چرخ میزد و چرخ میزد و...
-
بازی
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 18:48
آهای ولتر ! یک بار دیگر برایم بگو. چگونه یک بره تبدیل به روباه می شود؟
-
امان از روزگار
جمعه 15 مهرماه سال 1390 14:08
زمانهایی می رسد که بر روان تنظیم کنندگان ترکمنچای درود و شادباش می فرستی. چرا که در آن قرارداد تنها مرزهای خاکی و سرزمینی ایران مورد تجاوز قرار گرفته بود ولی وای به زمانی که مرزهای شخصیتی و هویتی تو به عنوان یک ایرانی مورد تجاوز قرار بگیرد...
-
داستان زندگی من
جمعه 1 مهرماه سال 1390 11:48
پیشنوشت : این متن قدیمی از وبلاگ قدیممه. خواستم اینجا هم داشته باشمش وقتی پا بدین دنیا گذاشتم چنان بود که خدایی بر زمین متولد گشته است. اما پدر و مادرم مرا خدا نمی دانستند آنها در وجود من سوشیانت را جستجو می کردند٬سوشیانتی که آمده است تا زندگی همه را بهبود بخشد. آنها کودک خود را منجی و نجات دهنده می پنداشتند. اما مادر...
-
و باز آغاز...
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1390 18:40
تـوی بـر تـو بـرفـهـا همچون عَلَم..........قـبه قـبه دید و شـد جـانـش بـغـــم...........بـانگش آمد از حظیره شیخ حی ........... هـا انـا ادعـوک کـی تـسـعی الــــی؟ ...........هین بیا این سو بر آوازم شتاب.......... عـالم از برف است روی از من متاب
-
بهای یک دانه سیب را چند محاسبه می کنید؟!
شنبه 7 خردادماه سال 1390 14:34
در راه "هبوط" از جنت به ارض با خود می اندیشید که: میوه ء ممنوعه ای که اورا از عرش به فرش رساند نه یک دانه سیب و نه حتی وسوسه جاودانگی و نیز "دانستن "و "آگاهی" نبود. میوه ممنوعه "آفرینش" و " خلق" دانستن و آگاهی بود. در غلتیدن در مردابهای"منطق" که ذهن و ادراک...
-
کارتاژ یا کورتاژ! مساله این است.
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 22:16
"ببین! تلالو و درخشش سرخیِ خون ِداغ ِبر اختر فیروزه ای گناه و جوشش تفتیده خاک اجدابیا. ویا خردیِ استخوان ِنرم طفلکی صغیر در چرخهء ریا" آنچه که سبب می شد سالیان دراز پس از جنگ دوم پونیک ٬آن آسیاب مخوف و محقر ِآن گوشهء صحرای اجدابیا همچنان برپا باشد اقتصادی بودنش بود. چرخ این آسیاب با آب نمی چرخید که در برهوتی...
-
شک بین یک و دو
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 22:34
تق تقِ برخوردِ قطرات باران بر روی شیشهء پنجرهء طبقهء همکف به هیچ وجه شاعرانه و زیبا نبود. جریانی از این قطرات ِباران از ناودان ِمژگان و بینی و گوشهایش به پایین می سُریدند. اما حتی با وجود تاریکی هوا و باران شدیدِ آنشب ٬درخشش و تلالو قطرات اشک از قطرات باران قابل تمیز بود. " نه عزیزم! امشب نه. مگه نمی بینی حالم...
-
داستان مرد چاه کن
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 21:48
چاه کنِ پیر٬خسته و غرقه در عرق٬ تلاش می کرد تا آخرین نیروهای مانده در جانش را در باقیمانده ء ساعاتش تبدیل به ضربه ای عمیق تر کند و چاهِ ظلمانیِ وجودش را به آب حیات برساند که اگر این نمی کرد حاصلِ سالها کاویدنش و پندهای پیران و پیشینیانش همه بر باد می دید. مردانه لایه های عقل و منطق٬شعور و احساس را در نوردیده بود و...
-
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 22:01
همه چیز بالاخره تموم شد. مثل یک هیاهو٬مثل چکاچکِ شمشیرهای وسط میدون جنگ. مراسم نوروز و دلخوشکنک های مردم رو میگم. زمستون و بهار مثل آواهای زیر و بُم یک ترنم و ترانه اند و زمانی آوایِ زیرِ بهار شیرینی و لطافت خودشو تبدیل به شیره ء جونت می کنه که پیش از اون آوایِ بم زمستون سردی و ستبریشو شیرهء وجودت کرده باشه. بهار برای...
-
رنج "بودن"
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 09:05
اینکه آدم خودش نباشد دردناک است و از آن دردناک تر این است که خودش باشد.حالا هر اسمی می خواهند رویش بگذارند.چون وقتی که آدم خودش باشد می داند چه بکند تا کمتر خودش باشددر صورتی که وقتی خودش نباشد می شود هر کس و ناکسی باشد و احتمال محو شدنش بیشتر می شود. بکت