"از دردهای کوچک است که آدمی می نالد. ضربه وقتی سهمگین باشد لال می شود آدم." و من می اندیشم به قدرت آخرین ضربه. محکم تر. محکم تر. راستی! امروز قراری داشتم. قراری با یاد روزگارانی که به تمنایت دل ناتوان خود به این آبشار زدم. تنها نبودم. "خیال تو " و " تنهایی من" هم با من به سر قرار آمده بودند. می دانی؟ عشق روزگار یارانه ای ما اندکی متفاوت است با عشق روزگار رابعه و ویس و فرهاد کوهکن. و تو نیامدی. از اول هم قرار نبود بیایی. پس چرا گمان برده بودم با رزی سرخفام همچون خودت میایی و در برم می کشی و ... ؟ چرا بویت را استشمام می کردم؟ چرا گرمی آغوشت به وجدم می آورد ؟ به کدامین وهم و گمان؟ و من خودم را فریفتم. ببین غرورم را؟ چه کسی گمان می برد شکسته باشد؟ و دلم را؟
و شازده کوچولوی داستان ما سفر خود آغاز کرد...
عشقی کهنه در اعماق وجودم
و باز این اشکها به فریادم رسید
و باز حق حق گریه فضا را فراگرفت
ممنون دوست من
خواهش
یادته میگفتی وقتی میای وبلاگم حس خاصی پیدا میکنی؟
منم نسبت به نوشته هات همین حسو پیدا کردم
واقعا؟ با نوشته های من ؟ دقیقا چی حسی پیدا می کنی سیمین؟