کافی شاپی برای شازده کوچولو

گوشه ای دنج با روشنایی محو و نور سوسوزنان مهتابی کهنه خاک گرفته. فضایی آغشته به بوی چوب و اندکی نم. از جاذبه دستانش که رها می شوم بی اختیار به یاد روزهای "تو" می افتم. سوار بر ارابه زمان خاطره ، به روزهای "تو" می رسم. نغمه های عاشقانه محبوس در ذره ذره سلولهایم ،هارمونی آرامش و لبخند توام با غصه ای تلخ و جانکاه را در جام وجودم انعکاس می دهد. "تو" ی موجود در جانم اندک اندک به اندازه تمامی وجودم جان می گیرد و من "تو" می شوم و بی اختیار سکندری خوران ، ناتوان از تحمل "تو"ی وجودم اندکی از شوربای "فراموشی " و " گرمایش" مینوشم تا ازین مدهشی بهوش آیم . وقتی لبم در آغوش هلوی گلاسه شده فرو می رود سلولهای تنم فشرده شده و چکه ای گرم از من تراویدن می گیرد. گاهی یک قطره می تواند همسنگ دریا و بلکه اقیانوسها باشد از هیبت و بزرگی که دارد و این قطره یاد و خاطره "تو" ازین دست قطره ها بود. در نگاهش نگاه "تو" را می جستم و در صدایش آوای "تو" را. در فضای اطرافم بوی "رز" میجستم و در نرمیش  لطافتت. مست حضور "تو"یی بودم که نبودی. در آن لحظه مفهوم بودن در جهانهای موازی را به خوبی می فهمیدم و نیز معنای زمانی که دیگر برایم خطی نبود. من در "دور" یاد " تو" همچون الکترونی شیدا در گردش و تکاپو بودم. من  یوغ "تسلسلی" از جنس مهر را بر گردن نهاده بودم . در آن دمی که از این خلسه و مکاشفه عاشقانه بیرون آمدم و دیگر "تو"یی نبود، در آن لحظه تنهایی و غربت لبخندم را گریستم و دردی دیگر و زخمی دیگر چون خوره بر جانم افکندم که "هرکجا هست خدایا به سلامت دارش..."

با آنکه دلم از درد بیزار است...

نوشتن در محیطی نوستالژیک و زیر حجم انبوه آوار خاطره ها، یکی از دشوارترین کارهای آفرینشه. درست مثل فضانورد بیچاره ای که از سفر نور آسای کرات و ستارگان برگشته باشه و با آرامگاه همه اقوام و خویشاوندانش روبه رو بشه. خاطره ها محصول تهی شدن اشتراک بودنها و نشانه تنهاییه. و چقدر تلخ و دردناک است خاطره . همه نواها و موسیقیای آفرینش، همه نرمیها و لطافتهای وجود ،همه لبخندها و گرمای دوست داشتن ها و همه زندگی به تلی از آوار کشنده و سنگین خاطره بدل شده و نفس کشیدنت را سخت می کند. یکی از زخمهایی که در زندگی مانند خوره روح و جان آدمی را گاز می گیرد خاطره و احساس تنهایی پس از خاطره می باشد. با تمام این اوصاف ابلهانی هستند که چون من شبها در آغوش خاطره های خود عشقبازی را تجربه می کنند. و تو چه می دانی از حلاوت تلخ این عشقبازی ؟ آنهم در روزگارانی چنین فسرده و سرد؟ که کلام و نوشتار را قصابی می کنند؟ روزگار کوتاهی قامت هرچه آرمان ؟ و به مسلخ بردن هرچه اسطوره؟ روزگار عشقهای پوشالی و مقوایی که با اندک نمناکی رنگ می بازند؟ روزگار تباهی و خیانت واژگان؟ و خیانت هرچه احساس؟ روزگار ما، روزگار سرعت، همان دورانی که به دروغ به ما دوران گذار نمایانده اند، دوران جولان دجالان و دجال صفتان، همان دورانی که انسان را به قربان می برند روزگاری است که آدمی را به دردهایی مبتلا می کند که مانند خوره روح و جان آدمی را می گزند. هوای شهر ما عجیب مسموم و سم آگین شده. احساسات در شهر ما علیل زاده می شوند. و من در این حال و هوا به زیر حجم سنگین خاطره پناه آورده ام و شبان و روزان با آن عشقبازی می کنم. با درد نوشتن خودم را در برابر این هوا مصون میکنم. درد خاطره و یاد هرچه آرمان نجاتم می دهد. من از مردار شدن و کفتار شدن بیزارم. من از شهروندی شهر شما بیزارم. بیایید خاطره ها...

برگشته ام

از آخرین باری که قلم مجازی رو همچون ذوالفقار علی در نیام کردم و گوشه عزلت گزیدم نه روزها و ماهها که سالها و دهه ها میگذره.  آدمها توی دنیای عجایب درونشون حس ششمی دارند به اسم حس گذشت زمان. گاهی ثانیه ای رو سالی و گاهی سالی رو ثانیه ای حس می کنند. در این مدت روزگار موهای سرم و راستی تنم رو نشونه گرفت و باغ شباب رو به خزان شیب آراسته کرد. بسیاری از ما پاییز رنگ رنگ رو زیباترین فصل سال می دونیم. من به اینکه چرا خزان و برگریزان به چشمان ایرانی دهه نود اینقدر زیبا میاد کاری ندارم ولی میدونم خزان عمر و بانگ الرحیل  برای آدمی  چندان زیبا نیست. بگذریم. داشتم می گفتم که مقیم کنج عزلت بودم و روزگاران را بدون سپری کردن به نظاره نشسته بودم. درون وجود آدمی کرمی است به اسم سنجشگری و اندازه گیری. هیچ وقت ناظر بودن بدون سنجشگری رو از آدمی نخواه که مجبور میشه با همه نادانی سیب ممنوعه را گاز بزنه. کرم سنجشگری وجودم منو از حالت مسخ شدگی بیرون آورد تا به مسخ شدگی از نوع دیگر فرو ببره. آدمها همیشه اسیر و مسخ ساخته های ذهنی و عقایدشون میشن و هر چقدر که ماهیچه های منطق و تفکرشون عضلانی تر میشه این سرسپردگی در برابر اونها بیشتر خودشو نشون میده. به این فکر می کردم که همونطور که بدون داشتن عقل مذهبی و ایمان رسیدن به عقل خردگرا و منطقی دشوار که ناشدنیه من هم برای صحبت کردن دوباره نیاز به این سکوت داشتم.بیشتر می نویسم که نوشتن پیله ایست که کرمی خرد به دور خود می تند تا از محیط اطرافش ایزوله شود