و "تو"یی که " او " می شود...

ارزانترین متاع روزگار ماعشق و دوست داشتن. امروز انواع آن را در سمساری ها و کهنه فروشی ها دیدم و لوکس ترین کالای متاع ما. نفرت.

خان چندم؟...

" آهسته می بوسم تو را..." با شتابی افزون تر از سرعت چرخهای ماشین تو را از گذرگاه و گلوگاه خاطرات از سرزمین روزمرگی به دیار عشق های گذشته می برد. " شاید قراره مرد تو اینجوری جا افتاده بشه..." هم مرهم دلهایی که به بیماری " دردهایی که مانند خوره روح و تن را می خورند" نیست. روزگار شگفت آوری است. گوییا نبرد بین "انقلاب و تفکر و فرهنگ کشاورزی" با "انقلاب و تفکر و فرهنگ صنعتی" در درون همه انسانهای این سرزمین با شدتی بیش از پیش در جریان است. گوییا درین دوران سراسر نبرد و دهشت نتوان جرعه های عشق نوشید و مست درد باده لذت بخش دوست داشتن شد. گوییا عشق این روزها افیون دل و جان است ونه سلامت روح و روان. نوای " آهسته ترکم می کنی..." قطره های ایده آلیسم و معصومیت را از چشمانم به دنیای رئالیسم می زایاند. می اندیشم هر چیز خوبی به همان اندازه بد است که هر چیز بدی به همان اندازه خوب. بیرون از ارابه امید همان امیدی که گنجشک فراق را به جای قناری وصال عرضه می کند ، زیر برفابه های دل عاشق آسمان ، سردی رئالیسم و تنهایی را با مغز استخوانم در آغوش می گیرم. پتک " دیگه همه چیز تموم شده..." بر کاخ تصورات و پندارهای کودکانه ام فرود می آید. به خاطر می آورم در آن سرما و تاریکی و زوزه سگها و گرگهای وحشی دستان سنگین و پینه بسته ژنده مردی نوای گوشخراش  خشم و عصبانیت را در گوشهایم نواخت. گوییا لذت بردنم از به سخره گرفتن زندگی برای دیگران رنج آور بود. "بنواز که خوب می نوازی..."خیره در شعله های آتش و پیچیده در ملحفه ای آراسته به بوی نا و کهنگی به سنت ها و اسطوره ها می اندیشم. به ناتوانی انسان مدرن. به دستگاه همسان سازی و یکسان سازی انسانهای عصر صنعتی. به ماتریکسی که انسانهای کپی پیستی بیرون می دهد و به اخلاقیاتی که پوست می اندازد و دیگرگونه می گردد. "عشق" و "صداقت" و " پاکی" و.... و مجموعه این همه انسان تخصصی و همسان شده ، ابر انسان ، کماکان بر روی جاده می رود.

پیوستگی و گسستگی

میخواهم برایت از انفجار بزرگ بگویم. می شناسی اش دیگر ؟ همان انفجاری که آنرا مبدا و منشا هستی می دانند. از آن لحظه یکی شدن و اشتراک همه حریمها. آن لحظه لبریزی که سیاهی چاله جشمانت با «او» پر می شود و سمفونی ریتمیک نفسهای درهم امیخته نواخته و طنین انداز می گردد.در لحظه ای که هیجان ، دماهای درون و بیرون را به مرز یکی شدن می رساند. آری! همان لحظه ای که یانگ و ین، مزدا و اهرمن ،جسم و جان و طبیعت و خدا در آغوش هم می خوابند. از ان لحظه پیوستگی. عشق که تمامی عشقهای دگر بدلی گناهکارانه از آنند. در آن لحظه شگرفی که «ریزها» زاده می شوند و «بزرگ ها». از آن زمان اختلاط هورمونها. و آغاز نور و پیدایش حرکت و کودکی معصوم و تر و آینده ای رو به «گسستگی» و «هبوط». سقوط از مقام اعلی علیین «پیوستگی» و آغاز کوانتوم و آغاز رشد و تنهایی. من آن لحظه را در سرزمین های بی مرز «بی مکانی» و «بی زمانی» و شناور بر روی قایق کهنه پیری خردمند و در تاریکیهای روشنایی با تمام هذیانهایم درک که نه زیستم و من آن لحظه را از آن درخت با وقار ممنوع دزدانه چیدم تا هماره «زیبایی» را در کنار داشته باشم.

روزگار ما

وقتی چهره اش رو برای بار اول دیدم باورم نمی شد. همون شاعر محبوب همه . با چشمانی گود رفته و بی حالت که هیچ عمقی نداشتند. گیسوانی کم پشت به رنگ شرابی. گویا به تصویر ماتِ با انگشت کشیده شده یک شاهزاده خانم بر روی خاکهای یک پنجره لکه دار نگاه می کردی. میگفتن جذابیت انکارناپذیر شاعره به خاطر اون بوده که مدتها با کولیها می خوابید. مردان بدبوی کولی. چه تصویر چندش آوری. خیلی ها اعتقاد داشتند که معنای زندگی از تن بدبوی مردان کولی به این شاعره مسحور کننده جاری شده بود. بیچاره کولیها که همیشه قهرمان داستانهای هولناک برای ارضای حس ماجراجویی ما هستند. و اینکه بعد از سیر شدن از کولیها به گربه ها رو آورده بود. من فکر می کنم ابتذال روزگار ما در نوع طغیان افراد خلاصه میشه. افراد حاضر میشن برای اونکه از جذابیتهای انکار ناپذیر یاغی بودن برخوردار بشن پیه کارهای مختلفی رو به تن بکشن. یاغی بودن و طغیان کردن مصادف با قدرته. واقعا اسما الهی جلوی اسامی چون  خوک هرزه، دائم الخمر، بی سروپا و ... کم میاره.

بغل دستی من فریاد می کشید "زیباست". نگاه کن به آرامش چهره اش. خب. اینو راست می گفت. چهره اش آرامش خاصی رو نشون می داد. شاید آرامش از منابع گاها متضادی به دست میاد. شاید آرامش معنای خاصی نداره و صرفا نشون دهنده تعادل مواد شیمیایی بدن باشه.  تقریبا موضوع همه شعرهاش مردی بود با کارد که زنی رو می کشت.  اون یکی می گفت: چقدر زیباست اگه به عمقش توجه کنی. و من داشتم فکر می کردم که واژگان چقدر مظلومند گاهی. تا اونکه موقع شعر خوندن عریان شد. می گفتند تاثیر شعرشه که اینطور اونو به وجد آورده و من فکر می کردم که این شعر فی البداهه نیست.

شاید اون شب تنها نتیجه ای که گرفتم ستم متقابل انسان و واژگان نسبت به هم بود.

بهای یک دانه سیب را چند محاسبه می کنید؟!

در راه "هبوط" از جنت به ارض با خود می اندیشید که:  

 میوه ء ممنوعه ای که اورا از عرش به فرش رساند نه یک دانه سیب و نه حتی وسوسه جاودانگی  و نیز "دانستن "و "آگاهی" نبود. میوه ممنوعه "آفرینش" و " خلق"  دانستن و آگاهی بود. در غلتیدن در مردابهای"منطق"  که ذهن و ادراک را عجیب می آلاید.  منطقی که فرصت خلق ادراکات و اندیشه های تازه می گیرد و تو را به ورطهء "عادت" می اندازد.  

میوه ممنوعه چه حاصل بدی در تو می آفریند: حافظه

 آه که اگر می دانستم که "دانستن چه توهمی است و چه افسونی" ، هرگز سیب گاز نمی زدم.

کارتاژ یا کورتاژ! مساله این است.

"ببین! تلالو و درخشش سرخیِ خون ِداغ ِبر اختر فیروزه ای گناه و جوشش تفتیده خاک اجدابیا. 

ویا 

خردیِ استخوان ِنرم طفلکی صغیر در چرخهء ریا"  

آنچه که سبب می شد سالیان دراز پس از جنگ دوم پونیک ٬آن آسیاب مخوف و محقر ِآن گوشهء صحرای اجدابیا همچنان برپا باشد اقتصادی بودنش بود. چرخ این آسیاب با آب نمی چرخید که در برهوتی آنچنانی خود یک مزیت بود و البته نه با باد و عشق و یا هر نیروی شناخته و ناشناخته دیگری. تنها و تنها خون بیگناهان قادر به حرکت درآوردن این ابَرَ اختراع آدمی بود چراکه  خون آدمی در بی ارزشی و فراوانی با ریگهای صحرا پهلو می زد و استفاده از آن بسیار اقتصادی بود. شاید زمانی که پسر آمیلکار و فرمانده فابیوس ماکسیموس سنگ بنای چنین آسیابی می نهادند به استفاده از ریگ های بیابان برای به حرکت در آوردن این چرخ اندیشیده بودند اما تنها چکه کردن قطرات خون از چرخ آسیاب بود که به آن جلوه ای طبیعی می بخشید وفریاد اعتراض کسی را بلند نمی کرد. به هر حال همیشه و در طول قرون بیشمار توجه به خواست و مطلوب مردم از اهمیتی به سزا برخوردار بود. 

آنچه نیز به عنوان محصول از آن آسیاب خارج می شد استخوانهای خرد شده ءبیگناهان در بسته بندیها و رنگ بندیهای متنوع بود که مشتریهای پرو پاقرصی داشت. حتی فرشتگان هم از پیشوازی و خدمت به ارواح بیگناهانی که در این آسیاب خرد می شدند و به سرای برین داخل می شدند خرسند بودند و گماشتگانی را برای تشویق بیگناهان برای به حرکت در آوردن چرخهای تولید ارسال می کردند. پلوتوکراسی نیز از وضعیت موجود راضی بود و تلاش می کرد که میزان رضایت بیگناهان از فرایند تبدیل به محصول هرچه بیشتر افزایش یابد.  حتی صرافی های چهارراه استانبول نیز از این وضعیت و فرصت به وجود آمده برای سرمایه گذاری رضایت داشتند. هر چه خونها بیشتر سود ها بیشتر. ارتشهای آزادیبخش هم از فرصتی که برایشان پیش آمده بود کمال رضایت را داشتند.

سالها پیش در بازدیدی که از آن آسیاب داشتم تابلویی آویخته بر مدخلش یافتم که در آن نبرد میان یک غول سیاه و یک غول سپید به تصویر کشیده شده بود. ولی استاد گامبریچ برایم فاش ساخت که امروزه با جدیدترین تکنولوژی ها آشکار شده است که اگر از زاویه دیگر به این شاهکار دوران "ایونی" بنگریم این دو غول سیاه و سپید به نشانه دوستی و صلح دستهای هم می فشارند. 

 

"هجومِ عصمت و پاکی به چرخهء همیشه باقی ِفدا شدن 

نی. من غلط گفته ام چرا؟ ..."

شک بین یک و دو

تق تقِ برخوردِ قطرات باران بر روی شیشهء پنجرهء طبقهء همکف به هیچ وجه شاعرانه و زیبا نبود. جریانی از این قطرات ِباران از ناودان ِمژگان و بینی و گوشهایش به پایین می سُریدند. اما حتی با وجود تاریکی هوا و باران شدیدِ آنشب ٬درخشش و تلالو قطرات اشک از قطرات باران قابل تمیز بود.  

" نه عزیزم! امشب نه. مگه نمی بینی حالم بده. میخوام کمی استراحت کنم." 

به زیبایی و تازگی دنیا پس از حضور "او" می اندیشید. به فکر و یاد "او" که همچون طفلی معصوم و بیگناه در آغوش داشت. به یاد "او" که چون حیوانی با وفا با خود به هر سو می برد ٬نوازشش می کرد و از آن گرما و روشنی می گرفت.  

صدای پچ پچ و همهمه و بعد قهقهه های سرشار از لذت از پشت پنجره به گوش می رسید.  

امان از تندبادهای زندگی. همانهایی که گاهی ما را آنچنان در بر می گیرند که تمامی گرایش و گرانشمان را به یک نفر محدود می کند و البته لزومی ندارد که از آن یک نفر بیشتر و یا حتی به اندازهء دیگران خوشمان بیاید. و دو صد بدا که از حضورش محروم هم باشی. در آن صورت است که نیازی عمیق به حضور "او" پیدا می کنیم. نیازی که قوانین این دنیا برآوردنش را محال می کند. 

در نظر می آورد که با آن یکی به خوش خیالی او می خندند. باید کاری می کرد. بهتر بود به پنجره بکوبد و صدایشان کند. همین که غافلگیرشان می کرد آنها می دانستند که نباید او را خوش خیال و خام بپندارند. حس پایان یک شک. حس پایان یک درد و رنج که مانند خوره روح را می خورد و لذت عقلی حاصل از این پایان. 

در لحظه کوبیدن به پنجره شرمسار شد و منصرف گشت. چه خوش بختیهایی که تحققشان را فدای ناشکیبی ها و لذت های آنی می کنیم. 

برگشت.

داستان مرد چاه کن

چاه کنِ پیر٬خسته و غرقه در عرق٬ تلاش می کرد تا آخرین نیروهای مانده در جانش را در باقیمانده ء ساعاتش تبدیل به ضربه ای عمیق تر کند و چاهِ ظلمانیِ وجودش را به آب حیات برساند که اگر این نمی کرد حاصلِ سالها کاویدنش و پندهای پیران و پیشینیانش همه بر باد می دید. مردانه لایه های عقل و منطق٬شعور و احساس را در نوردیده بود و اکنون در سالخوردگی پنجه در پنجهء لایه ای سنگی تر و استوارتر از لایه های عقل و احساس و عرفان و اشراق و ... انداخته بود. آخرین ضربه در واپسین لحظات پیرمرد را به جریانی عظیم مهیب و خروشان رساند که سریعتر از هر نوری چاه کن را به درون خود کشاند. جریان روح و هستی آفرینش که روان آدمی پیش از تکثیر و ازدیاد و قبل از سفر هبوط همچون قطره ای در اقیانوسش محو و متصل بود.  

آری! پیرمرد جاودانگی را در نیست شدن از روی زمین و مُزدِ سالها مردانه کاویدنش را نه با چند جرعه آب حیات که در اتصال به دریای هستی یافت.  

زمانها بعد٬آدمیانی که از آن سرزمین می گذشتند از پیرمردی سخن می گفتند که چون دیوانه ای زنجیری٬ عمری را در طلب آب حیات تلف کرد و نه تنها آب حیات که حتی آب آشامیدنی هم نیافت و هیچ لذتی از زندگیش نبرد

چه هنگام این آینه خواهد شکست؟

این آینه یه آینه معمولی نبود. تو می تونستی بهش نگاه کنی و هر چیزی رو که نیت می کردی توش می دیدی . اگه می خواستی یه خرس رو اون تو می دیدی و اگه اراده می کردی یه شهر به بزرگی لوس آنجلس و همه فعالیتهای انسانی داخلش رو .  

این آینه رو از توی آت و آشغالای اون پیرمرد بدبوی ریش درازی که اون روز صبح توی گرگ و میش هوای مه آلود پاییزی کنار جاده به حالت مرگ افتاده بود پیدا کرده بودم. پیدا که نه . در واقع برداشته بودم. چقدر باهاش لبریز و سرشار بودم. همه ۲۴ ساعت روز رو.  همه روزهای سال رو.تموم کار و زندگیمو تعطیل کرده بودمو سعی می کردم تموم اشیای شناخته شده پیرامونمو توی آینه ببینم.  

ادامه مطلب ...

کدام مسخ ؟!

شاید خیلی عجیب نباشه که متوجه بشی چشمهات قادرند درون هر موجود زنده ای رو بکاوند. ولی این دقیقا اتفاقی بود که برای مرد افتاده بود. شاید داشتن توانایی های عجیب و غریب توی سرزمین من که آکنده از جسمها و سرهای گرسنه است یه منبع درآمد و  کلا فال و تماشا باشه. ولی مرد ازین سندرم نادر چندان دل خوشی نداشت. براش بی معنا بود که آدمها درنظرش محو و گم باشند اون هم در حالیکه صدای نفسهاشونو کنار خودش می شنید و  براش منطقی نبود که ابعاد آدمها رو در حد نامتعارف " کوچک" ببینه. "پس اون اندازه واقعی آدمیزاد چی میشه؟ چرا اینها این همه گنگ و کوچیکند؟" یاد شوخی چشم پزشک افتادکه با خنده بهش گفته بود: از کجا معلوم که ایراد از چشمان تو باشه و نه از ما؟ 

ادامه مطلب ...

او نمیدیدش و از دور خدایا می کرد

میخواست پایان داستانش سوررئالیستی باشه. چندین سال بود که مثل نقاشی که طرح اتودهای مختلفی رو  برای تعیین بهترین تناسب و هارمونی بین سوژه ها تست می کنه به این نوع پایان فکر کرده بود. این چطور بود؟  

" به نظرم گره گوار می تونست و میبایست صبح اون روزی که سوسک شده بود بازی رو قبول می کرد و به دتبال راز چگونگی عبور از مرز پیکر جانوری به جانور دیگه می گشت. همین که گره گوار خودشو مسخ شده دید و کیمیا به اون ارزشمندی رو نادیده گرفت کارش خراب شد. "   

نه. شاید بهتره دست از عقاید احمقانه هگلی درباب زیبایی هنر دست بشوره و بشه یه بچه آدم مثل کانت:  

ادامه مطلب ...

چه کسی می گوید دل به دل راه دارد؟!

دل به دل راه داره . 

یکی از اون گزاره های ساخته و پرداخته ء ذهن بازندگان در بازی عشق که این بیماریشون رو برای مدتی دیگه کش بدند.  باختن توی یه بازی که دیگه توجیه کردن نداره . چه بخوای چه نخوای  هر دختری شاهزاده قصه زندگیشو جوون بلند بالا و تنومندی می دونه که مغزش با چرندیات علم و فلسفه تهی و اسفنجی نشده باشه . حالا شاید اون جوونک همون راننده تاکسی باشه که تو حتی محل سگ هم بهش نمیذاری. چه بخوای چه نخوای هر پسری ملکه آرزوهاشو همون عروسکی میدونه که نه از شرودینگر خبر داره و نه از هایزنبرگ و تموم دانشش ختم میشه به " آیا می دانید؟" های مجله های خونوادگی و تعداد ساعتهای مچی بکهام. به این میگن " دیکتاتوری انتخاب طبیعی" .  

فکر نکن تویی که توی فیزیک و نجوم سرآمدی و یا هنرمندترین آدمهای روزگار مایی کسی هستی. تو در فرایند انتخاب طبیعی بازنده شدی و علم و عرفان و هنر مسکنی برای تخدیر تو و رهایی از درد و رنج باختنته . آهای همه دانشمندان و هنرمندان! همتون محکوم به حذفید. همونطور که طی سالیان دراز این همه ژن و استعداد و حس های مختلف نابود شدند و حذف شدند.  

می بینید جماعت دانشمندان و هنرمندان؟ این شماها هستید که خلاف جهت آب شنا می کنید و این شماها هستید که با فکر و احساس خودتون ناهمگونی و ناهمسازی در سیستم به وجود می آورید. شاید نتیجه فکر و هنرتون بمونه . بمونه تا بازندگان بعدی رو تخدیر کنه.  

وهمیاتی چند اندر دنیای مالیخولیا

امروز هم یکی دیگه از روزهای عمرمه که سپری میشه و می گذره. هیچ وقت نفهمیدم که آیا این منم که روزها و شبها رو مصرف می کنم و سپری می کنم و ازشون عبور می کنم ویا اینکه این عمرمه که مثل یه تصویر با همه رویدادهای خوب و بدش میاد و خودشو بر من عرضه می کنه و رد میشه. شاید یکی باشه که بپرسه مگه این دو حالت فرقی هم می کنه و آیا اصلا پرداختن به این چیزها مهمه یا نه. من خودم ترجیح میدم که من در حال رفتن باشم و این من باشم که روزها و شبها رو مصرف می کنه تا اینکه ایستا و ساکن در جایی باشم و رویدادهای عمرم به من نزدیک بشن و خودشون رو در اختیار من بذارن و بعد از من عبور کنند. وقتی بیشتر فکر می کنم نومیدانه به این نتیجه می رسم که فکر دوم منطقی تره هرچند که فکر اول لذیذتر باشه.

ادامه مطلب ...

آری آری زندگی زیباست

زندگی نمایشنامه ای مضحک است که همه در تکاپویند که با خواندنش بهترین نقش را برای اجرا برگزینند و البته در این میان به پوزخندها و تلخندهای نمایشنامه نویس که مستور است بین سطور بی توجهند.

واقعیت ها به دنیای اعتقادات و باورها راهی ندارند پس هنرمند واقعی در این صحنه آن تماشاگری است با دورترین فاصله از سن که واقعیت هایش با نمایش اعتقادات بر روی سن تفاوت چندانی ندارد...

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است؟!

شاید غمگین و اندوهناک بودم آن دمی که با خود زمزمه می کردم:

The sweet smell of a great sorrow lies over the land

Plumes of smoke rise and merge into the leaden sky

A man lies and dreams of green fields and rivers

But awakes to a morning with no reason for waking

تا آنگاه که پیرمردی با غبار غم قرنها و هزاره ها  و بلکه  ازلها بر روی شانه های وفکر و احساسش در مسیرم قرار گرفت. دیدن پیرمرد حس آشنایی را در من برانگیخت. تو گویی برادهء وجودم در مغناطیس حضور پیرمرد جهت می گرفتند و به صف می شدند.شاید هم این من بودم که چنین توهمی را برای خود می آفریدم که احساس و اندیشه خود غرق حضور پیرمرد کنم.

ادامه مطلب ...