نبرد آخر

آنگاه که گفت: " برای ظهور مسیحا باید خدا و مردم دستان هم گیرند" اندیشیدم که مرزهای "خدا" و "شیطان" چقدر به هم نزدیکند

مکر گردون

امان از عجوز روزگار که هیچ گاه دو قلبی را که با عشق به هم آمیخته شده اند همزمان از هم جدا نمی کند. یکی را زودتر از دوست داشتن باز میدارد و آنی را که عاشق تر است مجال می دهد تا فدا شود ...

آیا نبودن و عدم یکسانند؟!

یک " چیز " نمی تونه از "هیچ چیز" به وجود بیاد. "هر چیز" باید از "چیزی" به وجود اومده باشه. به بیان دیگه "قانون پایستگی " بیان میکنه که پدیده "بیگ بنگ" آغاز  " وجود" نمی تونه باشه و تنها آغاز " زمان " کائناته. " وجود داشتن" رو باید از " زنده موندن " تفکیک کرد. قبل از "بیگ بنگ " قطعا ماده و انرژی وجود داشتند ولی در مورد  " زنده موندن " نمیشه صحبتی کرد.  " وجود نداشتن " و یا "نبودن"  فقط و فقط یک فرض ایده آل برای مدلسازیه چرا که اگر فرض کنیم "عدم " وجود داره قطعا دیگه اون "عدم" نیست و چیزیه که "وجود " داره .

روزگار ما

شجاعت و شهامتی ستودنی، اراده ای آهنین و خلل ناپذیر، نیکو کار و نیک اندیش، سخاوتمند و درستکار . مملو از پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک. مصداق کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند.  ولی...

ولی آیا او برای خودش زندگی نمی کرد؟!  آیا او برای خودش زندگی می کرد؟!

پارادوکس

در شگفتم از مردمانی که می خواهند خود را وقف و فدای غایتی بزرگتر از "انسان" به نام رب کنند ولی مفاهیم بزرگتر و عالیتری چون "جامعه بشری" را که می تواند میدانی برای آزمایش همه احساسات نیکو باشد نمی بینند و هماره به جدال و ستیز مشغولند....

دوران پسا یارانه ای

امروز داشتم به دوران بعد از " جراحی بزرگ" فکر می کردم. فکرشو بکن. " هرکه را فرزند بیش یارانه بیش" و به عمومی شدن آشپزخونه ها توی هر محل و حمومهای عمومی فکر می کردم. ملت هم که دور هم بودنو دوست داره و باهاش حال می کنه . "هرچه به جلوتر می رویم به گذشته می رسیم " شاید هم علممون به جایی برسه که به جاهلیت برگردیم و زمون پیامبرانو درک کنیم.

افلا تبصرون ؟!

و من هراسانم از نگریستن . نگریستنی که "زمان" را می آفریند و دنیای "حال" را . نگریستنی که " دنیای اکنون" را می آفریند و  وجود را . نگریستنی که دروازه ای است از جریانات سیال آفرینش به این دستگاه صلب و متحرک دنیا. دوربین فیلمبرداری که تمامی حقایق را بر روی فیلم  "بودن" تبدیل به مجاز غمناکی میکند. و من هراسانم از نگریستن




مکالمه در خیابان

دوست اول: منتظرم تا قهوه تلخ رو از جایی پیدا کنم و ببینم  

دوست دوم: من از تو به عنوان یه تحصیلکرده انتظار این حرف رو نداشتم  

من به عنوان حکم: نظر من به نظر "دوست اول" نزدیک تر است هرچند در مقام اجرا اونقدر برای خودم ارزش قائلم که این مجموعه رو بخرم ولو یک سال بعد 

دوست دوم: برای تو هم متاسفم. همینه که ما ایرانیها اصلاح نمیشیم.  

ادامه مطلب ...

مرثیه ای در تمنای تو

 گاهی اوقات به تو غبطه می خورم که می توانی از قالب نقشی که روزگار برایت تعریف کرده است بیرون بیایی و جامهء نقشی دگر بر تَن کُنی. تنها تویی که می توانی  گاهی خود را عاشقی شیدا بنمایی و زمانی عاقلی خودخواه و در هر دوحال در یک حال باشی و بس. به آن مرزی رسیده ای که مرزها برایت رنگ بازند و روشنفکری را با بربریت یکی گیری و با عقل ِسُرخت احساس کنی و جنس ِتمامیِ احساست عاقلانه باشد. تو حتی قادری خودت را در دیگری یابی و دیگری را در خود .

اما من؟ کوچکی متوسط که در ویرانه ها و خرابه های دانش و احساس دست و پا زنان و لنگ لنگان به دنبال راه می گردد و به دنبال تو و به دنبال سرمنزل آرامشی که خستگی سده ها و هزاره ها در آن جا نهد . اما هر چه جستجوتر دورتر و بلکه کورتر که نه از خرد بهره ای دارد و نه از اشراق  توشه ای و تنها سرمایه اش از روزگار دراز زندگانیش و نام نیک نیاکانش دلی است پرتپش که به شوق هر نفست می تپد و با ندیدنت و نشنیدنت شریانهای احساس قلبش چون ژاله های صبحگاهی به محوی می گرایند و  تو خود می بینی زاری و نزاری حال و روز من خسته را .

اما این دل کوچک که پایان را ناخوش می دارد از روزگار ٬تظاهر را به تجربه آموخته و میداند تا زمانی که به رابطه تظاهر می کند آن رابطه به پایانش نمی رسد  هرچند که پایان یافته باشد که تظاهر خوب مرهمی است بر دردهای خسته جانان و ...

زمانی برای مستی ابرها

چند وقتی رو نیستم.  هدیه ای برای همه دوستان...

ما آدمها

 حالا هر چقدر میخواهی اصرار کن که آدمی متمدن است و ملبوس به جامه زربفت اخلاق . این آدمی که من میشناسم همان حیوانی است که سابقا نیروی هوش و غریزه و احساس و تن خود را در راه مقابله با حیوانات وحشی و حوادث طبیعی به کار می گرفت و پس از غلبه بر آنها این نیروی خود را در راه نابودی جنس خود به کار گرفته است. امان از این آدم با غرایز و احساسات عقب مانده از هوش و دانشش...

ببین حیوانات در قبال این موجود دوپا چه هوشمندانه سیاست سکوت در پیش گرفته اند تا آدمی به دست خود نابودیش رقم زند  و انگاه آن شود که خود خواهند .

آغاز سال نو با شادی و سرور

واضحه که تعلیم و تربیت شکلی از تبلیغاته که توسط حکومت ها انجام میشه و معمولا حکومتها از این جنبه دارای تناقض هستند: از طرفی می خوان مردم رو  با دانش تجهیز کنن البته دانشی که براشون مفید باشه و از طرفی می خواهن شهروندانی داشته باشن که نسبت به حکومت و نوع تربیت اون مطیع باشه.

ادامه مطلب ...

نشنو از نی این نوای بینوا !

پیش نوشت: این پست تکراریه و فقط به خاطر باخت در یه شرط بندی احمقانه اینجا گذاشتمش.


مکان: "گاندور" رو یادتونه؟!             زمان: پایان دوره چهارم(!) آفرینش٬


                                                                                           

خواجه شیراز با قیافه ای که "گاندولف" را به خاطر می آورد  "الا یا ایها الساقی..." را با چشمانی بسته و خسته زمزمه می کند.

جوانی در حالیکه قوچی آماده ذبح به دنبال دارد و کمانی کهکشانی به دوش گرفته است از دروازه گاندور خارج می شود.

نوای نی برای مدتی به گوش می رسد و گروه همخوانان مصرع " بشنو این نی..." را همانند امواج دریا با آهنگها و شدتهای متفاوت میخوانند.


جوان زیر نور کمرنگ سبز رنگی با خود نجوا می کند:  

ـ و برآن شدم که خود٬قلبِ احساسم با تیزیِ دشنهء بی احساسی بشکافم پیش از آنکه خونین و شرحه شرحه اش کنند و برآن شدم که ابراهیم وار٬ اسماعیل ِ قلبم به قربانگاه بَرم پیش از آنکه خدایی امرم کند و بنده وار دستور ذبحش دهد و برآن شدم که آرش وار جان خود در تیر نهم و پرتابش کنم پیش از آنکه سرنوشت٬ برایم تقدیر کند آنچه را که می خواهد و نمی پسندمش. آری ! سختی ذوب شدن حلقه های وصال در سرزمین تاریکی "مُردور" را به جان خواهم خرید.

ادامه مطلب ...