چه کسی می گوید دل به دل راه دارد؟!

دل به دل راه داره . 

یکی از اون گزاره های ساخته و پرداخته ء ذهن بازندگان در بازی عشق که این بیماریشون رو برای مدتی دیگه کش بدند.  باختن توی یه بازی که دیگه توجیه کردن نداره . چه بخوای چه نخوای  هر دختری شاهزاده قصه زندگیشو جوون بلند بالا و تنومندی می دونه که مغزش با چرندیات علم و فلسفه تهی و اسفنجی نشده باشه . حالا شاید اون جوونک همون راننده تاکسی باشه که تو حتی محل سگ هم بهش نمیذاری. چه بخوای چه نخوای هر پسری ملکه آرزوهاشو همون عروسکی میدونه که نه از شرودینگر خبر داره و نه از هایزنبرگ و تموم دانشش ختم میشه به " آیا می دانید؟" های مجله های خونوادگی و تعداد ساعتهای مچی بکهام. به این میگن " دیکتاتوری انتخاب طبیعی" .  

فکر نکن تویی که توی فیزیک و نجوم سرآمدی و یا هنرمندترین آدمهای روزگار مایی کسی هستی. تو در فرایند انتخاب طبیعی بازنده شدی و علم و عرفان و هنر مسکنی برای تخدیر تو و رهایی از درد و رنج باختنته . آهای همه دانشمندان و هنرمندان! همتون محکوم به حذفید. همونطور که طی سالیان دراز این همه ژن و استعداد و حس های مختلف نابود شدند و حذف شدند.  

می بینید جماعت دانشمندان و هنرمندان؟ این شماها هستید که خلاف جهت آب شنا می کنید و این شماها هستید که با فکر و احساس خودتون ناهمگونی و ناهمسازی در سیستم به وجود می آورید. شاید نتیجه فکر و هنرتون بمونه . بمونه تا بازندگان بعدی رو تخدیر کنه.  

وهمیاتی چند اندر دنیای مالیخولیا

امروز هم یکی دیگه از روزهای عمرمه که سپری میشه و می گذره. هیچ وقت نفهمیدم که آیا این منم که روزها و شبها رو مصرف می کنم و سپری می کنم و ازشون عبور می کنم ویا اینکه این عمرمه که مثل یه تصویر با همه رویدادهای خوب و بدش میاد و خودشو بر من عرضه می کنه و رد میشه. شاید یکی باشه که بپرسه مگه این دو حالت فرقی هم می کنه و آیا اصلا پرداختن به این چیزها مهمه یا نه. من خودم ترجیح میدم که من در حال رفتن باشم و این من باشم که روزها و شبها رو مصرف می کنه تا اینکه ایستا و ساکن در جایی باشم و رویدادهای عمرم به من نزدیک بشن و خودشون رو در اختیار من بذارن و بعد از من عبور کنند. وقتی بیشتر فکر می کنم نومیدانه به این نتیجه می رسم که فکر دوم منطقی تره هرچند که فکر اول لذیذتر باشه.

ادامه مطلب ...

آری آری زندگی زیباست

زندگی نمایشنامه ای مضحک است که همه در تکاپویند که با خواندنش بهترین نقش را برای اجرا برگزینند و البته در این میان به پوزخندها و تلخندهای نمایشنامه نویس که مستور است بین سطور بی توجهند.

واقعیت ها به دنیای اعتقادات و باورها راهی ندارند پس هنرمند واقعی در این صحنه آن تماشاگری است با دورترین فاصله از سن که واقعیت هایش با نمایش اعتقادات بر روی سن تفاوت چندانی ندارد...

ای روزگار...

حالا که می روم دلتنگ ماندنم

من احبنی قتلته ...

من درخشش ِ برق ِ نگاهت را دیده بودم آنگاه که ماهی ِ چشمانت در زلالی ِنگاهم جست می زد و من برافروختگی ِ آتشفشان ِرخسارت را دریافتم آنگاه که می کوشیدی سُرخی دیدارت از من پنهان کنی. همچون عنکبوتی سنگدل  تقلاها و کشاکشهایت را در تار ِ مِهر و محبتم می دیدم و نوشابهء لذت ِ به عاریه گرفتن ِمقام ِملکوتی و الوهی، ولو برای چند چکه ثانیه را مستانه سر می کشیدم. شاید هم آن زمان که ذره ذرهء وجودت در جاذبه ء بیکران ِسیاهچاله ءچشمانم به دام می افتاد٬همان زمانی که دیگر زمان برای تو از کار می افتاد٬ من مستِ این همه قدرت و ربوبیت، همچو رگبارهای بهاری بر کشتزارهایِ خشک و بایر ِدلم و بر مزارع ِلا یزرع ِسالها انتظار ِتو کشیدنم ،باریدن آغاز می کردم. هر ذره از وجودت که به من می بخشودی  همچو ذره ای خاک ِحیات در باغچهء دلم می نهادم تا نهال دوست داشتنت در آن بپرورم و هرگز ندانستیم که آخرین ذره ءخاک حیات برای رشد نهال مهرت، آخرین ذره وجودت بود که به من می بخشودی.

اکنون خروارها با آن سالها فاصله دارم.خاک وجودت که ذره ذره ارزانیم داشتی تنگ، درخت ِمهرت در آغوش گرفته و ریشه های این درخت همچو پنجهء خونینی سالهاست که قلبِ صنوبریم بی رحمانه و معصومانه میفشارد.چقدر سینه ام تنگ ِدوست داشتنت است و چقدر در بیرون فرستادن نفسهای برآمده از یادِ برگهای درخت عشقت خساست می کنم.

وقتی به سفیدیِ چشمان سر و سیاهی ِچشمان دلم مینگرم از اینکه خداوار به تو عشق می ورزیدم شرمسارم.عشق ورزیدنی که در آن عاشق ِ معشوق نما ،معشوق ِعاشق نما می کُشد. این نوای قطرات اشکانم است که  بانگی مهیبی به درازنای "بیگ بانگ" بر می آورد: بیزارم از هر عشق الهی که " مَن اَحبَنی قَتلتُه و مَن قتَلتُه دیتُه"...

پ.ن: این مسابقه عاشقانه نویسی وبلاگی و البته عاشقانه نویسی بر خود قلقلکم داد چیزکی بنویسم.

پ.پ.ن: وقتی خودشیفته اومد برای شرکت در مسابقه ازم دعوت کرد به خاطرحمایت از ایده و مسابقه اش اوکی دادم. ولی  اینکه معیار انتخاب برگزیدگان روراستی و صداقت نویسنده با خودش و خواننده اش و عرقی که برای متنش ریخته  بوده منو آزار میده . چون اینا دقیقا چیزهایی هستند که فقط خودت می دونی بسنجیشون و نه شخص دیگه که از حالات و روحیات شما اطلاعی نداره.

بازی وبلاگی

بدترین اتفاق زندگی: جدا شدن قطرهء وجودم از دریای کائنات در پدیده مسخره ای به نام تولد
بهترین اتفاق زندگی: گمان نمیکنم که در زندگی افرادی که دردهاشون مثل خوره روح و جونشون رو میخوره بشه بهترین اتفاق تعریف کرد و بعید می دونم اگه به فریب زندگی باور داشته باشیم بین " بهترین " و " بدترین" بشه فاصله ای تعریف کرد.
بدترین تصمیم زندگی: زمانی که تصمیم گرفتم افسانه دلفریب دوست داشتن رو باور کنم و بسته دوست داشتنم رو تقدیم کسی کنم که نهایتا بهم گفت: خودم و روحم برام از همه چیز مهم تره.  وقتی افراد خودشون و روحشون براشون اهمیت داشته باشه چه لزومی داره کسی دوستشون داشته باشه؟! تصمیمم اشتباه بود. البته نباید در این تصمیمات دو نفره ای، یه طرفه به قاضی رفت. شاید من دارم فرافکنی می کنم.
فرد تاثیرگذار در زندگی: همه، هر فردی می تونه با بودن، کلام و دانشش روی من تاثیر بذاره. شاید همیشه دوست و غمخوارم آلا، شاید پینک فلوید، برتراند راسل و یا مارسل پروست، البته از پیامبر دوران معاصر،استیون هاوکینگ، نمیتونم به آسونی عبور کنم.
آیا به معجزه اعتقاد دارید؟ معجزه چیزیه که شما رو به اعجاب واداره . چرا که نه !
چه آرزویی دارید؟ که آرزویی نداشته باشم. ولی خب نمیشه .خیلی دوست دارم دنیایی رو ببینم که سوای مرزها و نژادها و عقاید فکری، آدمها بدون هیچ داعیه ای و تنها با ایمان به آدم بودنشون، تنهایی و بدبختیشون رو با هم تقسیم کنند.
چقدر خوش شانس هستید؟ به بیانی ماها اسپرم پیروز در رقابت با چندین میلیون اسپرم دیگه هستیم. شانس یا  نتیچه انتخاب طبیعی؟! حوصله بحث ندارما.
خیانت: برام بی مفهومه. هرکسی می تونه از فرصت بودنش اونجور که میخواد و دوست داره بهره بگیره. دلیلی نداره منی که در رقابت برای به دست آوردن کسی و یا چیزی بازنده شدم دست به دامن مفهومی مجازی و غیر واقعی به نام خیانت بشم که خودمو توجیه کنم.
عشق: الو ! الوووو! صدا نمیاد .
دروغ: نمیدونم چطوریه که همه از دروغ بدشون میاد.
از چه کسی بدت میاد؟  هیچ بدی و خوبی در روابط انسانی وجود نداره. حتی همه اونهایی که ما اونا رو بد می دونیم برای خودشون استدلال و برهانی دارند که اونا رو مجاب می کنه که در مسیری گام بردارند که از نظر ما "بد" محسوب بشه. میخوام بگم وقتی استدلال و برهان برای من ابزاری برای رسیدن به خواسته ها و هوسهامه هیچ دلیلی نداره برای خواستن بقیه به غرایز و مطامعشون سد و قیدی به نام خوب و بد بسازیم.
آیا تا به حال دل کسی رو شکسته اید؟ نمیدونم. زبون تندم ممکنه خیلیها رو از دستم دلخور کنه ولی دلشکسته نه .
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: داستان آرش کمانگیر رو همه می دونند. مردی بی ادعا و بی نام که زمانی که همه اشراف و مفاخر سر به گریبان سکوت برده بودند جان خودش در تیر کرد. من میخوام بگم که آرش کمانگیر مختص به سرزمین ایران نبوده. در واقع آرش همون "اروس" خدای عشق یونان باستان، از خدایان اساطیری قوم هندوآریایی بوده  با نماد تیری در کماندانش. فکر کنم با کنار هم گذاشتن قطعات این پازل فکری براتون واضح بشه که چرا آرش کمانگیر شدم.
از میان بچه های وبلاگ چه کسی رو بیشتر دوست دارید؟ ضمن احترام به همه دوستان عزیزم ویولتا رو. چون یکی از ERROR های آفرینشه.
تعریفی از زندگی خود: اگه بشه به اینا زندگی گفت. جساب و کتابمو از بابا و مامان جدا کردم و فعلا تنها هستم. کار و کتاب. همین.
هلو: میوه ای خوشمزه ولی نه به اندازه انار.
اشک: واکنش طبیعی احساسی بدن، تسلی بخش خیلیها.
خواهر زن: من که ندارم.
رنگ چشم شما: میشی
رنگ مورد علاقه: رنگ از تغییر فرکانس ایجاد میشه. طبیعیه که به مجازیات علاقه مند نباشم.
جواب تلفن و ارتباطات: به شماره جواب نمیدم.
کلام آخر: چی چی رو کلام آخر؟ من تازه گرم شدم

ممنون از زهرای عزیز