کارتاژ یا کورتاژ! مساله این است.

"ببین! تلالو و درخشش سرخیِ خون ِداغ ِبر اختر فیروزه ای گناه و جوشش تفتیده خاک اجدابیا. 

ویا 

خردیِ استخوان ِنرم طفلکی صغیر در چرخهء ریا"  

آنچه که سبب می شد سالیان دراز پس از جنگ دوم پونیک ٬آن آسیاب مخوف و محقر ِآن گوشهء صحرای اجدابیا همچنان برپا باشد اقتصادی بودنش بود. چرخ این آسیاب با آب نمی چرخید که در برهوتی آنچنانی خود یک مزیت بود و البته نه با باد و عشق و یا هر نیروی شناخته و ناشناخته دیگری. تنها و تنها خون بیگناهان قادر به حرکت درآوردن این ابَرَ اختراع آدمی بود چراکه  خون آدمی در بی ارزشی و فراوانی با ریگهای صحرا پهلو می زد و استفاده از آن بسیار اقتصادی بود. شاید زمانی که پسر آمیلکار و فرمانده فابیوس ماکسیموس سنگ بنای چنین آسیابی می نهادند به استفاده از ریگ های بیابان برای به حرکت در آوردن این چرخ اندیشیده بودند اما تنها چکه کردن قطرات خون از چرخ آسیاب بود که به آن جلوه ای طبیعی می بخشید وفریاد اعتراض کسی را بلند نمی کرد. به هر حال همیشه و در طول قرون بیشمار توجه به خواست و مطلوب مردم از اهمیتی به سزا برخوردار بود. 

آنچه نیز به عنوان محصول از آن آسیاب خارج می شد استخوانهای خرد شده ءبیگناهان در بسته بندیها و رنگ بندیهای متنوع بود که مشتریهای پرو پاقرصی داشت. حتی فرشتگان هم از پیشوازی و خدمت به ارواح بیگناهانی که در این آسیاب خرد می شدند و به سرای برین داخل می شدند خرسند بودند و گماشتگانی را برای تشویق بیگناهان برای به حرکت در آوردن چرخهای تولید ارسال می کردند. پلوتوکراسی نیز از وضعیت موجود راضی بود و تلاش می کرد که میزان رضایت بیگناهان از فرایند تبدیل به محصول هرچه بیشتر افزایش یابد.  حتی صرافی های چهارراه استانبول نیز از این وضعیت و فرصت به وجود آمده برای سرمایه گذاری رضایت داشتند. هر چه خونها بیشتر سود ها بیشتر. ارتشهای آزادیبخش هم از فرصتی که برایشان پیش آمده بود کمال رضایت را داشتند.

سالها پیش در بازدیدی که از آن آسیاب داشتم تابلویی آویخته بر مدخلش یافتم که در آن نبرد میان یک غول سیاه و یک غول سپید به تصویر کشیده شده بود. ولی استاد گامبریچ برایم فاش ساخت که امروزه با جدیدترین تکنولوژی ها آشکار شده است که اگر از زاویه دیگر به این شاهکار دوران "ایونی" بنگریم این دو غول سیاه و سپید به نشانه دوستی و صلح دستهای هم می فشارند. 

 

"هجومِ عصمت و پاکی به چرخهء همیشه باقی ِفدا شدن 

نی. من غلط گفته ام چرا؟ ..."

شک بین یک و دو

تق تقِ برخوردِ قطرات باران بر روی شیشهء پنجرهء طبقهء همکف به هیچ وجه شاعرانه و زیبا نبود. جریانی از این قطرات ِباران از ناودان ِمژگان و بینی و گوشهایش به پایین می سُریدند. اما حتی با وجود تاریکی هوا و باران شدیدِ آنشب ٬درخشش و تلالو قطرات اشک از قطرات باران قابل تمیز بود.  

" نه عزیزم! امشب نه. مگه نمی بینی حالم بده. میخوام کمی استراحت کنم." 

به زیبایی و تازگی دنیا پس از حضور "او" می اندیشید. به فکر و یاد "او" که همچون طفلی معصوم و بیگناه در آغوش داشت. به یاد "او" که چون حیوانی با وفا با خود به هر سو می برد ٬نوازشش می کرد و از آن گرما و روشنی می گرفت.  

صدای پچ پچ و همهمه و بعد قهقهه های سرشار از لذت از پشت پنجره به گوش می رسید.  

امان از تندبادهای زندگی. همانهایی که گاهی ما را آنچنان در بر می گیرند که تمامی گرایش و گرانشمان را به یک نفر محدود می کند و البته لزومی ندارد که از آن یک نفر بیشتر و یا حتی به اندازهء دیگران خوشمان بیاید. و دو صد بدا که از حضورش محروم هم باشی. در آن صورت است که نیازی عمیق به حضور "او" پیدا می کنیم. نیازی که قوانین این دنیا برآوردنش را محال می کند. 

در نظر می آورد که با آن یکی به خوش خیالی او می خندند. باید کاری می کرد. بهتر بود به پنجره بکوبد و صدایشان کند. همین که غافلگیرشان می کرد آنها می دانستند که نباید او را خوش خیال و خام بپندارند. حس پایان یک شک. حس پایان یک درد و رنج که مانند خوره روح را می خورد و لذت عقلی حاصل از این پایان. 

در لحظه کوبیدن به پنجره شرمسار شد و منصرف گشت. چه خوش بختیهایی که تحققشان را فدای ناشکیبی ها و لذت های آنی می کنیم. 

برگشت.

داستان مرد چاه کن

چاه کنِ پیر٬خسته و غرقه در عرق٬ تلاش می کرد تا آخرین نیروهای مانده در جانش را در باقیمانده ء ساعاتش تبدیل به ضربه ای عمیق تر کند و چاهِ ظلمانیِ وجودش را به آب حیات برساند که اگر این نمی کرد حاصلِ سالها کاویدنش و پندهای پیران و پیشینیانش همه بر باد می دید. مردانه لایه های عقل و منطق٬شعور و احساس را در نوردیده بود و اکنون در سالخوردگی پنجه در پنجهء لایه ای سنگی تر و استوارتر از لایه های عقل و احساس و عرفان و اشراق و ... انداخته بود. آخرین ضربه در واپسین لحظات پیرمرد را به جریانی عظیم مهیب و خروشان رساند که سریعتر از هر نوری چاه کن را به درون خود کشاند. جریان روح و هستی آفرینش که روان آدمی پیش از تکثیر و ازدیاد و قبل از سفر هبوط همچون قطره ای در اقیانوسش محو و متصل بود.  

آری! پیرمرد جاودانگی را در نیست شدن از روی زمین و مُزدِ سالها مردانه کاویدنش را نه با چند جرعه آب حیات که در اتصال به دریای هستی یافت.  

زمانها بعد٬آدمیانی که از آن سرزمین می گذشتند از پیرمردی سخن می گفتند که چون دیوانه ای زنجیری٬ عمری را در طلب آب حیات تلف کرد و نه تنها آب حیات که حتی آب آشامیدنی هم نیافت و هیچ لذتی از زندگیش نبرد

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

همه چیز بالاخره تموم شد. مثل یک هیاهو٬مثل چکاچکِ شمشیرهای وسط میدون جنگ. مراسم نوروز و دلخوشکنک های مردم رو میگم. زمستون و بهار مثل آواهای زیر و بُم یک ترنم و ترانه اند و زمانی آوایِ زیرِ بهار شیرینی و لطافت خودشو تبدیل به شیره ء جونت می کنه که پیش از اون آوایِ بم زمستون سردی و ستبریشو شیرهء وجودت کرده باشه. بهار برای مردمی با زندگی از پیش تعیین شده و کنترل شده ٬ مردمی که دستاوردهاشون توی زندگیشون دروغ و ریا و تملقه ٬فقط مثل یک مخدر عمل می کنه . بیچاره ها فکر می کنند چون بهار اومده و فصل زایش و باروریست باید کینه های کهن رو با لبخندهای آگنده با زهر ریا بپوشونن و ...  در حالیکه نمی دونند و نمی بینند که زایش مدتها پیشتر در زمستون آغاز شده .  

زیبایی مثل زشتی و یا خوبی و بدی و خیلی از صفات دیگه یک ماهیت و حقیقت دارند و اون هم جریان سیال وجود و آفرینشه که مثل تجزیه نور در منشور ادراک و منطق آدمی به رنگین کمونی از صفات تبدیل میشه. بگذریم 

چقدر اینجا رو خاک گرفته. کهنه و غبار آلود ولی برای من همون حس کلبه ای رو داره که در راه مونده ای برای زدودن غبار غم دل و جان سالکان و روندگان ساخته. گاهی هم حس می کنم من خارون پاروزنم که مسافران رو سوار بر مالیخولیای درونم در سرزمین نیستیها جابجا می کنم... 

با تموم این احوال دلم برای تک تک دوستام تنگ شده بود. دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود هر چند که فضای وبلاگستان رو تیرگی و تارگی کبر و غرور و منیت گرفته. هر چند که نوشته های بلاگرها بوی زندگی رو نمیدند. هرچند که چیره دستان این بازار قلم ها غلاف کرده باشند.  هر چند که مسابقه "کی بدبخت تره "توی وبلاگستان و بین بلاگرها راه افتاده باشه و همه فریاد غم و خستگی و بندگی و بردگی به آسمان بلند کنند می نویسم و می خوانم: 

آری آری زندگی زیباست٬زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست٬گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست٬ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست