برگی دیگر...

می خواهم برایت از آن روزی بگویم که خدا کنار باغچه کوچک حیاط قدیمی خانه پدریش دلتنگ بود. همان روزی که شیطان جامه سپید صلح و آرامش به تن کرده بود. چرا که نیک دریافته بود برای شکست خدا بهترین روش آنست که از خدا خداتر شود. آنروز آسمان هم از بس به خود پیچیده شده بود کبود و تار شده بود. آسمان هرچقدر به خود می پیچید نمی توانست ببارد. همچون حامله زنی که زور می زند و نمی تواند بزاید.  و آن چند قطره خون که ار قلبهای خدا بر باغچه چکید. خیلی سخت است که خدا باشی و  حتی نتوانی هقهق کنی تا چینی نازک آرامش اهل دنیا ترک برندارد.

آخر خدا جان! مگر نمی دانی گاهی باید آرزوهای شیرین و روشن خود را به سرمای خاک بسپاری و بگذاری و بروی؟آخر مگر نمی دانی حتی تو هم با همه خداییت نمی توانی تاب انتظار اتفاق خاصی را که قرار نیست بیفتد بیاوری؟  آخر چرا باور نمی کنی گاهی می شود  آنها که می توانستند باشند نباشند ؟ چرا باور نمی کنی تلخی را ؟ مگر از خاطر بردی سخن آن رسوای خاص و عام را که تو و شیطان همزادید؟ به خاطر داشته باش که این پارگی قلبت شیرین ترین زخمی بوده که تا به حال برداشتی. به خاطر داشته باش نوش این نیش را. ای کاش تو هم مشمول زمان بودی. ای کاش اینقدر نمی خواندی:

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر...بی مدد سرشک من در عدن نمی کند

شازده کوچولو

"از دردهای کوچک است که آدمی می نالد. ضربه وقتی سهمگین باشد لال می شود آدم." و من می اندیشم به قدرت آخرین ضربه. محکم تر. محکم تر. راستی! امروز قراری داشتم. قراری با یاد روزگارانی که به تمنایت دل ناتوان خود به این آبشار زدم. تنها نبودم. "خیال تو " و " تنهایی من" هم با من به سر قرار آمده بودند. می دانی؟ عشق روزگار یارانه ای ما اندکی متفاوت است با عشق روزگار رابعه و ویس و فرهاد کوهکن. و تو نیامدی. از اول هم قرار نبود بیایی. پس چرا گمان برده بودم با رزی سرخفام همچون خودت میایی و در برم می کشی و ... ؟ چرا بویت را استشمام می کردم؟ چرا گرمی آغوشت به وجدم می آورد ؟ به کدامین وهم و گمان؟ و من خودم را فریفتم. ببین غرورم را؟ چه کسی گمان می برد شکسته باشد؟ و دلم را؟

و شازده کوچولوی داستان ما سفر خود آغاز کرد...

ازماست که برماست

با صدایی با طنین اعصارپسین و پیشین، رقص کنان، می غنود :


پرومتئوسی با هیبت اروس که در صخره ای به بند کشیده شده و هرکولی که به جای آنکه نجات بخش باشد به هیبت عقابی خونخوار درآمده است. آه ای قفقاز! آه ای صحنه خونبار نمایش زندگی! زینهار! این جگر که تو از من می ستانی به بهایی سخت گزاف حاصل آمده است.

و چرخ میزد و چرخ میزد و چرخ میزد...

و در آن هنگامه دهشت این خواجه شیراز بود که با اندوه روزگاران جوابش می داد:

هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال...سرما و قدمش یا لب ما و دهنش

بازی

آهای ولتر ! یک بار دیگر برایم بگو. چگونه یک بره تبدیل به روباه می شود؟

امان از روزگار

زمانهایی می رسد که بر روان تنظیم کنندگان ترکمنچای درود و شادباش می فرستی. چرا که در آن قرارداد تنها مرزهای خاکی و سرزمینی ایران مورد تجاوز قرار گرفته بود ولی وای به زمانی که مرزهای شخصیتی و هویتی تو به عنوان یک ایرانی مورد تجاوز قرار بگیرد...

داستان زندگی من

پیشنوشت: این متن قدیمی از وبلاگ قدیممه. خواستم اینجا هم داشته باشمش


وقتی پا بدین دنیا گذاشتم چنان بود که خدایی بر زمین متولد گشته است. اما پدر و مادرم مرا خدا نمی دانستند آنها در وجود من سوشیانت را جستجو می کردند٬سوشیانتی که آمده است تا زندگی همه را بهبود بخشد. آنها کودک خود را منجی و نجات دهنده می پنداشتند. اما مادر بزرگم مرا کسی می دانست که آمده تا فامیل را سر و سامان ببخشد. من آینه ای بودم که هرکس خواسته هایش را در من می جست.

وقتی به مدرسه رفتم با اجتماعی از سوشیانتهای خانواده های دیگر آشنا شدم. همه چشم امید پدران و مادران. در عین نابرابری با هم٬ چقدر تعداد ما زیاد بود. در آنجا بود که متوجه شدم این سوشیانتها با هم متفاوتند و برخی سوشیانت ترند. بر آن شدم که سوشیانت ناکام نباشم و تا می توانم شایستگی سوشیانتی را از دست ندهم. مایی که قرار بود زتدگانی همه را بهبود بخشیم٬مایی که قرار بود پیام آور رفاقت باشیم٬ اکنون رقابت می آموختیم تا مانند همه نباشیم. اگر به سان دیگران می بودیم دیگر سوشیانت نبودیم.

بزرگتر که شدم آموختم بزرگترین ویژگی آدمی همانا انعطاف پذیریش است. آموختم زندگی از قله هایی ساخته شده که در کنارش دره هایی است ژرف و اینگونه بود که اسپینوزای وجودم را کشتم. آموختم انسان حیوانی است پیشرفته و البته جایز الخطا. آموختم خودم باشم. آموختم اگر تکالیفم را مطابق انتظارات انجام دهم چونان سگی که به استخوانی دلخوش است من نیز به مقام و موقعیتی می رسم. و آموختم زن را. این شیرین ترین گناه را. آی ای زنی که تو را شکار می کنم چگونه صیدی هستی که مرا شکار کرده ای؟ آی ای زنی که تو را  وابسته ام می سازم چگونه ای که من وابسته ات می شوم؟ آی ای زنی که پرچم خود را در ستیغ دلت می افرازم چگونه ای که پرچمت در ستیغ دل من افراشته شده است؟ آی ای زنی که تو را می فهمم چگونه است که نمی فهممت؟و....

هر چه من سالخورده تر درماندگیم بیشتر و سوشیانتی ناقص تر. گذشت زمان نشانم داد که من هم آن نبودم که می پنداشتند و می پنداشتم. سالها خود را فریفته بودم؟ سالها خرقه دیگری به تن کرده بودم و فخر می فروختم؟ نه تنها قادر به نجات دیگران نبودم که خود محتاجی نیازمند بودم. سرگشته ای تنها و خسته. و امید به خود را گم کردم. و به سوشیانت امید بستم. آری! تنها اوست که نجاتم می دهد. دستم می گیرد.  و زمانی که کودک خود را نخستین بار خفته در آغوش مامش دیدم سوشیانتم را دیدم. او. ادامه ام. راه نرفته ام. امیدم.