گذشته نمی گذرد

همین هفته پیش بود. درگیر کارهای پروژه ای ناتمام که باید هر طور شده تمامش می کردم که ناگهان صفحه مسنجر باز شد. آخرین لاین رو که روی نقشه پی اند آیدی کشیدم به صفحه مسنجر نگاه کردم. باورم نمی شد. بعد این همه سال که هیچ خبری از تو نبود اومدی.. ذهنم به گذشته ها رفت . نه ! نرفت بلکه پرواز کرد. روزهای دانشجویی و ملاقاتهای ماه به ماهمون . ایام انتخاب رشته سال ۷۸. همون روزی که خورشیدگرفته بود. امتحان ورودی دوره پیش دانشگاهی رو بگو. همون موقع که همه داشتن جام جهانی رو میدیدن و من و تو درس میخوندیم. یا دوران دبیرستان که واسه خودمون مکتب تاکسیزتانسیالیسم رو ساخته بودیم و با صداقتی سرشار به ریش هرچه زشتی و پلشتی می خندیدیم.  

شماره گذاشتی و من زنگ زدم. شنیدن صدات اون هم بعد از گذشت این همه مدت. قرار گذاشتیم . همون ویونا . بعضی وقتها تکرار و بازسازی زندگی گذشته ای که داشتی در زمان حال میتونه چقدر شیرین و جذاب باشه و همیشه رفتن به جلو رو کسل جلوه بده.  

 لامصب این چراغ قرمز جهان کودک قصد سبز شدن نداشت و مثل چراغ خواب عمل می کرد. جلوتر هم که راه به امید آبادانی و مرمت در حال تعمیر بود و چقدر شاکی بودم از این لحظاتی که هدر می رفتند. خاطرات برج سفید. این یکی دو ساعت حجمی به اندازه چند سال داشت و در هر ثانیه ای که نفس می کشیدم چند سال رو مجددا زندگی می کردم 

 و نهایتا سر دهم و ویونا . تو رو که دیدم انگار عقربه ها ایستادند. شاید هم با سرعت به عقب برگشتند. رفیق قدیمی و تنها رفیقم ! باورم نمیشد که اون دستها و صورت و  کمر رو دوباره لمس کنم. اولین چیزی که گفتی این بود که چاق شدی و  موهات سفید شدند. و تو خبر نداشتی که نه فقط من که همه اندوه ها و نگرانیها اینجا چاق شدند و فکر و اندیشه و انسانیت لاغر و پریده رنگ و نزار.  اولین چیزی که من گفتم درباره ریزش موهات بود.  

یاد اولین روز آشنایی مون افتادم.  ۳ نفر بودیم که بالاترین نمره رو گرفتیم و من و تو چشم در چشم هم به رقابتی می اندیشیدیم که سرنوشت مقدر کرده بود توام با رفاقتی صمیمی باشه.از اون به بعد سر صدم صدم نمره با هم می جنگیدیم و چه لذتها که نمی بردیم. 

 وقتی از تصمیمت برای همیشه موندن و ازدواجت گفتی ناخودآگاه قلبم تیر کشید. یعنی دیگه ما همدیگه رو نمی بینیم؟! منم از وضعیت خودم گفتم. باورت نمیشد که من این همه نرم شده باشم و مثل همیشه دلداریم دادی و روح همیشه شتابانمو آروم کردی. ازم خواستی رابطه امو با جنس مخالف بهتر کنم و آدم بشم . البته اعتراف کنم که با لبخند فکر میکردم نگاهت به من در همون سالها مونده. تو هنوز قوچی رو که قولشو از بابام گرفته بودی یادت بود و من هم  بحثها و تبادلات فکری گذشته  یادم میومد. تو شیفته مولانا بودی و منم بایزید و شیخ خرقان. تو عاشق مدارهای الکتریکی بودی و من با مکانیک نیوتون و لایب نیتز پرواز می کردم. تو مشربی مذهبی داشتی با یک تم عرفانی و من با وجود بیس مذهبی مشربی عرفانی را دنبال می کردم. و چه تقاطعی بود اون سالها. 

وقتی توی تاریکی توی خیابون قدم میزدیم و از بودن همدیگه سیراب می شدیم ذهنم به آینده ای پرواز می کرد که ممکنه همو نبینیم . به گردابه ای می اندیشیدم که جانهای شیفته رو در مسیر هم قرار میده و اشتراک این احتمالاته که بودن رو شکل میده و بودن بدون اشتراک در اونچیزی که بهش ادراکات و احتمالات میگن مفهومی نداره و  

تو با تعجب که از کی فلسفه باز شدی و  چرا بر مسلک خودت مستدام نیستی و من که درسی رو که از زندگی می گیرم بیان می کنم و من این ها از خودم نمیگم و آینه ای هستم که می نمایاند آنچه را موجود است 

خواستی از سیاست بگم و گفتم که مدتهاست کناری گذاشتمش ولی وقتی اصرار کردی و برات گفتم و مثل همیشه تعجب کردی و مخالفت تصمیم گرفتم برای لحظاتی اونی باشم که تو می شناسی نه اینی که اکنون هستم و تو نمی شناسی 

تاریکی شب و گردش چرخ دوار گردون آهنگ وداع را همچون نوای ناله ای در نی فرو می کرد و اون عکس یادگاری که خواستی ایمیلش کنم و همه حسهای خوب و زیبا و ... 

میخواستم اینجا بنویسمش و برای خودم نگه دارم این حس و حالو  

نفهمیدم تو رفتی یا من وقتی که از هم جدا شدیم و یا اینکه برای نبودن رفتن رو بین خودمون به اشتراک گذاشتیم و یا هر چیز 

نظرات 5 + ارسال نظر
نیلوفر پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

الاهی چقدر یاد گذشته افتادن و خاطرات رو تازه کردن زیباست کاشکی منم گم شدهام رو پیدا می کردام یادش می نداختم چه روز هایی داشتیم
بهت حسودیم میشه

وقتی تو به یاد گمشده ات هستی اون هم به یاد توست. البته در گذشته موندن خوب نیست . همیشه سعی کن گذشته خودشو به تو برسونه !

faryad پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 http://www.diare-khashm.mihanblog.com

http://www.box.net/shared/las4svx9spکشتار نسلی که بعد از 21 سال بار دیگر سر برآورد-مرداد ماه سال67 در تاریخ زندان و زندانی در نظام ولایت از یاد نارفتنی است. از نخستین روزهای این ماه خمینی به یکی از فجیع ترین جنایات ضد انسانی خود یعنی قتل‌عام زندانیان سیاسی دست زد.

خب منظور؟!

زهرا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 20:32

سالها همیشه می گذرن! مهم یاد و خاطرات اون روزهاست که به یادگار می مونه و چه خوب می شه که همیشه بهترینها در خاطر آدم بمونه.
خیلی زیبا نوشته بودی . دلم تنگ شد برای روزهای کلاس و دانشگاه !!!

خارپشت دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:11

هوم.. این جوری یاد آوری نوستالژیا رو دوست دارم. که گذشته یهو بشه الان... خود خود الان. با یه کم پیر شدن. یه کم بزرگ شدن. یه کم وسیع شدن. ولی با همون بک گراند... دوسش دارم.... این خاطره ها و مرورشون رو....

شنگول بانو سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:03 http://deltayeghifavoosi.wordpress.com/

چقدر این مطلب شما منو تحت تاثیر قرار داد
یادش بخیر...
تمام اون دوستیهای خوب... دوستهای خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد