خدایی می تواند نعمتی بهشتی باشد !

اگه من توی بهشت خدا برم که میرم قطعا بعد یه مدت نعمتهای عادی مثل شیر و عسل و حوری دلمو میزنه و برام تکراری میشه. خیلی فکر کردم که بعد از اشباع از اون نعمتها چیکار می کنم. به این نتیجه رسیدم که اون موقع قطعا میخوام ( چون طبق وعده الهی هر چیزی بخوام برآورده میشه) یه دنیای کوچیک واسه خودم خلق کنم و آفرینش خودم رو به همراه بنده های خودم داشته باشم. اینطوری مدتها می تونم سرگرم باشم.  

 

پ.ن: خواهشن حرف از کیفیت نعمات و عدم خستگی از نعمتهای الهی نزنید که همشونو حفظم. 

 

شاتی از آفرینش

وقتی چشمانم را می گشایم تنها تاریکیها را می بینم. وقتی گوشم را باز می کنم قادرم سکوت را بشنوم و زمانی که لمس میکنم  خلا را لمس میکنم و دگر هیچ. 

وقتی می بینم مقداری "شنوایی" همراه "دیدن" به چشمانم راه می یابد و وقتی که می شنوم مقداری "بینایی" را هم با گوشم درک می کنم. به راستی مرز بین "ادراک" و "سنجش" را فراموش کرده ام. گویی مدارهای "سنجش" و "ادراک " ذهنم موازی بسته شده اند و با آغاز "ادراک" فرایند "سنجش" نیز با آن آغاز می گردد. 

 شیارهای ذهنی و قفسه بندیهای کتابخانه ای به نام " منطق" که از بایگانی ادراکات و ژنتیکم سرچشمه می گیرد در حال دگردیسی است. می دانم که آنقدر می روم که دوباره به همین جایگاه بازگردم .   

مدارهای منطقم" مکان" و "زمان " را به گونه ای دیگر می فهمند."فضا" را حفره ای توخالی می بینم و "زمان" را مجاز و انعکاسی  از "آینه". "زمان-مکان" را اغتشاشی از نظم. شاید هم انحرافی از "بی نظمی". و آدمی را سنجشگری که بر روی محورهای "احتمالات" و "نایقینیها"

بخش "سنجش ترکیبات شیمیایی" ورودی به بدنم میزان عواطف و احساساتم را بر مبنای الگویی ژنتیکی مشخص می کند و وای به زمانی که این ترکیبات درصدی پس و پیش شوند.  

  

علت حرکت را نه "نیرو" و نه "خواست" که تمایل به اغتشاش و انحراف از آنتروپی حالت سکون می دانم. وقتی می اندیشم در دریاها و اقیانوسها غوطه ورم. در جریانات گردابه ای و امواج سهمگینی از "داده ها" و " موجودیات" که آفرینش را تشکیل می دهند که سیارات و ستارگان و کهکشانها را نیز چونان خودمان غریق این اقیانوس بزرگ می بینم. وقتی می اندیشم "صلبیت" خود را در دریای "سیالیت" ماورا به حرکت در می آورم. و مغز. این  دستگاه شگفتی که همچون دوربین عکاسی که زمان و مکان را در خود محبوس می کند قطره ای از این دریای بزرگ "داده" در خود می گیرد و محبوس می کند... 

چه سکوت گوشخراشی و چه نور تاریکی و چه خلا لزج و چسبانی... 

من غوطه ورم...