والقلم و ما یسطرون

گویی صدایی می آید. خوب گوش بده ! آری! صدای آغوشِ باز شده ءساحل ِگریان برای میهمانی امواج است. نوایِ بادِ غبغبِ سینه سرخی است که فارغ از شرک و یقین ٬سرخوشیش را به طبیعت باز می گرداند. و  آهنگ سایش تَن های عاشقانِ بیقرار زیر بوته های وحشی در آن زمانی که در هم می پیچند. صدای زندگی شاید. ولی اگر دقیقتر گوش فرادهی در می یابی که بانگ دردهاییست که مانند خوره روح و تَن آفرینش را می خورند. ضجه ء زنی که نمی تواند بزاید و فریاد میکشد.


ادامه مطلب ...

جاودانگی ؟!

"جاودانگی" فریب ذهنی و نوعی فرافکنی از موجود برنده در فرایند "انتخاب طبیعی" است که بیم آن دارد هر آن در همین فرایند بازنده شود و از بین رود.


پ.ن: فکر می کنم نظرات و عقایدمو همینجا بنویسم و یا پیش خودم نگهشون دارم بهتر باشه.


انسان مدرن دوران ما


زمانی که چشمان خود را گشودم "منطق و استدلال" را یابویی دیدم که با لگام " احساسات و خواسته ها" مهار می گردد. به کجا می روی ای انسان ؟! نمی اندیشی که " انتخاب طبیعی " موجودی با احساسات عقب مانده هزاران سال قبل را محکوم به نیستی می کند؟!




چای و فلسفه

فنجان چای داغم را در دست می گیرم و ریه هایم را سرشار از اکسیژن  هوای تازه می کنم و چشمانم را می بندم:

ترکیب کوآرکها و الکترونها، نوترونها و پروتونها در آغاز آفرینش و شکل گیری هیدروژن و هلیوم . انفجار مهیب سوپرنوا و نسل دوم و سوم ستاره ها و کهکشانها. زمین داغ با جو سولفید هیدروژن و ساخت تصادفی ماکرو ملکولها. بازتولید ماکرو ملکولها و خطای در تولید که منجر به شکل گیری ماکرو ملکولهای جدید و یا نابودی ماکرو ملکولها می گشت. انتخاب طبیعی و تکامل حتی در دوره های آفرینش وجود داشته است. پس آنچه که امروز هوش و شعور و احساس نامیده می شود از ویژگی بقا برخوردار بوده که همانا پیروزی در مسیر انتخاب طبیعی بوده . پس نظریه حقوق بشر چه؟ یعنی فاشیسم ؟ اگر انتخاب طبیعی نبود که هیچ وقت سولفید هیدروژن موجود در جو به اکسیژن تبدیل نمی شد. گازهای گلخانه ای و شکاف لایه ازن ؟! انتخاب طبیعی ما را تا نابودی پیش نمی برد؟! نابودی ما یعنی نابودی حیات؟! 

ادامه مطلب ...

الله نور السموات و الارض

اندیشیدم:

و انسان را بسته های کوآنتومی از "هستی" و " وجود " می دانم که در اربیتالی از "هستی" دارای تراز " وجود" مختص به خود می باشند و "نور" متشکل از این بسته های کوآنتومی، همان ماهیتی است که " هستی" را به وجود می آورد و  "خدا" را پاد نور می دانم که پادنور نه به معنای مخالف نور و نه به معنای تاریکی بلکه در "تقارنی" سازگار با نور و با نظامات آفرینش که از همه "بزرگیها" روی به سوی "کوچکیها" دارد و ...

ناگاه به خود آمدم: خوی بر رخ و زار و دست بر قلب . امان از این کوآنتوم که حواوار وسوسه ام میکند که برایم سیبی بچین و من هراسان از تکرار سرنوشت پدر بزرگوار مدتهاست بین چیدن و نچیدن گم گشته ام

نبرد آخر

آنگاه که گفت: " برای ظهور مسیحا باید خدا و مردم دستان هم گیرند" اندیشیدم که مرزهای "خدا" و "شیطان" چقدر به هم نزدیکند

آیا نبودن و عدم یکسانند؟!

یک " چیز " نمی تونه از "هیچ چیز" به وجود بیاد. "هر چیز" باید از "چیزی" به وجود اومده باشه. به بیان دیگه "قانون پایستگی " بیان میکنه که پدیده "بیگ بنگ" آغاز  " وجود" نمی تونه باشه و تنها آغاز " زمان " کائناته. " وجود داشتن" رو باید از " زنده موندن " تفکیک کرد. قبل از "بیگ بنگ " قطعا ماده و انرژی وجود داشتند ولی در مورد  " زنده موندن " نمیشه صحبتی کرد.  " وجود نداشتن " و یا "نبودن"  فقط و فقط یک فرض ایده آل برای مدلسازیه چرا که اگر فرض کنیم "عدم " وجود داره قطعا دیگه اون "عدم" نیست و چیزیه که "وجود " داره .

روزگار ما

شجاعت و شهامتی ستودنی، اراده ای آهنین و خلل ناپذیر، نیکو کار و نیک اندیش، سخاوتمند و درستکار . مملو از پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک. مصداق کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند.  ولی...

ولی آیا او برای خودش زندگی نمی کرد؟!  آیا او برای خودش زندگی می کرد؟!

افلا تبصرون ؟!

و من هراسانم از نگریستن . نگریستنی که "زمان" را می آفریند و دنیای "حال" را . نگریستنی که " دنیای اکنون" را می آفریند و  وجود را . نگریستنی که دروازه ای است از جریانات سیال آفرینش به این دستگاه صلب و متحرک دنیا. دوربین فیلمبرداری که تمامی حقایق را بر روی فیلم  "بودن" تبدیل به مجاز غمناکی میکند. و من هراسانم از نگریستن




ما آدمها

 حالا هر چقدر میخواهی اصرار کن که آدمی متمدن است و ملبوس به جامه زربفت اخلاق . این آدمی که من میشناسم همان حیوانی است که سابقا نیروی هوش و غریزه و احساس و تن خود را در راه مقابله با حیوانات وحشی و حوادث طبیعی به کار می گرفت و پس از غلبه بر آنها این نیروی خود را در راه نابودی جنس خود به کار گرفته است. امان از این آدم با غرایز و احساسات عقب مانده از هوش و دانشش...

ببین حیوانات در قبال این موجود دوپا چه هوشمندانه سیاست سکوت در پیش گرفته اند تا آدمی به دست خود نابودیش رقم زند  و انگاه آن شود که خود خواهند .

حماسه مرد نقال

نقال سپید موی خیره بر آتش٬ این حماسه را اینگونه پایان داد:


"سینه سرخ کوچک ٬سرمایِ سختِ زمستان را تنها با امید به گرمایِ مطبوع بهار به جان میخرید. اما کسی به او نگفته بود که پس از آن گرما دوباره سرمایی خواهد بود و او می بایست درین کارمای فصول ٬تنها شایستگی رسیدن به نیروانا را کسب میکرد"


و اشک از چشمانش جاری شد...

عذاب وصل

زنانگی ِ وجودم سر بر آسمان طغیان می ساید و سفره ء مکر و نیرنگش گسترده است . میخواهم آنچنان غرقِ لذتِ حضورم کنمت که بعد من تا دَم بر می آوری شیرینی حضورم را در وجود مردان دیگر جستجو کنی .

گفت مگو

گفت : من نیز قادرم مرده ای زنده کنم  

گفتم: تو اگر راستگویی مگذار زنده ای بمیرد، زنده کردن مردگان پیشکشیت !

ریاضیات زندگی

تقریبا همه شما با منحنی سینوس آشنا هستید. با اندکی تقریب و اغماض می توان گفت: انسانها در دوران زندگی خود مسیری مشابه با این منحنی رو سپری می کنند. عده ای از آدمها در فاز مثبت این سینوس زندگانی گام بر می دارند و گروهی دیگر که جلوتر و یا عقب ترند در فاز منفی و با گذشت زمان افرادی که در فاز مثبت زندگی بودند وارد فاز منفی می شوند و بر عکس و این جبر مسیر زندگی آدمهاست که از پیش تعیین گردیده است و کسی توان فرار از این مسیر را ندارد.اما بدان و آگاه باش که تو قادری دامنه و دوره تناوب حرکت زندگانیت را در این مسیر سینوسی تعیین کنی. 

منحنی سینوس زندگی عده ای بسته به ظرفیت روانی و تعادل عاطفی و پیشینه ژنتیکیشان دامنه بزرگتری دارد و در نتیجه مدت زمان بیشتری را در فاز مثبت یا منفی می گذرانند و وصال و فراقشان عمق بیشتری دارد و منحنی زندگی عده ای نیز دامنه کوتاهتری دارد و شادی و غم سطحی تری را تجربه می کنند.  

هستند افرادی هم که از نقطه صفر منحنی سینوس خود می گذرند. افرادی بی انگیزه که بسته به وضعیت و مسیر زندگانی خود عنقریب وارد فاز مثبت یا منفی می شوند. 

می خواهم بدانم تو کجای منحنی سینوسی زندگیت قرار داری؟!   

 پ.ن: توابع مثلثاتی که هیچ . بقیه توابع عالم را می توان با استفاده از تبدیل فوریه به تابع سینوس تقریب زد. پس هیچگاه نپرس چرا سینوس !

و گفت: " لقد خلقنا الانسان فی کبد " ...

یک دفعه می آید و گلویت را آنچنان میفشرد که جانت در می رود. حالا باز این خوب است. یک دفعه گرمایِ قطراتِ زلالِ اشکانت را پشتِ پرده های پلکانت احساس می کنی . باز این هم خوب است . لامصب آنچنان آن تکه گوشتِ صنوبریِ شرحه شرحه را می گیرد و فشار می دهد که تمام خاطرات و پیشامدهای گفتنی و ناگفتنی مقابل دیدگانت به صف می شوند. 

من و ساقی مدتهاست به هم ساخته ایم ولی دریغ از برانداختن بنیاد این غصه و غم. پیشترها برای ریختن خونمان لااقل دار و دسته ای، لشکری چیزی جور می کرد. اما این روزها کراهت چشمان و نحوست رخسارش را نشانمان می دهد و در چشم بر هم زدنی درد است پشت درد و رنج است پشت رنج . 

پیشتر گمان می کردم که مجموع جبری رنج و شادی در دوران عمرت مقداری است ثابت و رنج امروزت با شادی فردایت متعادل می شوند و رنج امروزت شادی دیروزت را متعادل نموده است. ولی زهی خیال باطل که دست هر چه خوشخیال است را از پشت بسته ام. رنج و شادی هردو از یک جنسند و از یک قماش و دارای یک ماهیت که به تناوب شکل و هیات خود تغییر می دهند و در جامه ای متفاوت فرو می روند تا بیشتر از پیش تو را به بازی گیرند و به امتحان گیرند و به سخره گیرند و در کشاکش دهر هماره سنگ زیرین آسیابت کنند و بلکه آسیابت کنند و جانت به در آرند. 

آهای شادی ! دیگر نمی توانی مرا بفریبی . آهای رنج ! حتی اگر در شکل شادی به سراغم بیایی می شناسمت...

امان از جبر دنیای مُثُلی که بر اندیشه و فکرمان حاکم است و این جبری است بس دهشتناک که اساس و پایه داوریهایت بر پندارهایی سست و نااستوار قرار دارد و امان از عصیانگری این قلم هنگامی که افسار پاره می کند.